11.غرور

2.8K 247 31
                                    

دونه دونه مهمونا اومدن و صداي موسيقي از ضبط به راه افتاد.
فاطمه جون نزديك ٥تا خدمتكار خبر كرده بود تا كارها رو انجام بدن و شام رو هم قرار بود راس ساعت سرو از رستوران بيارن و پيش خدمتا خودشون سرو و بعدش جمع كنن.
از اينكه دختر دوست خانوادگي قديمشون معرفي ميشدم درمقابل بعضي ها احساس خوبي بهم دست ميداد و در مقابل بعضي ها احساس حقارت ميكردم.
بعضي ها يه جوري سرتاپام رو نگاه ميكردن كه حس يه اشغال اضافي بهم دست ميداد و معمولا وقتي مهمون يه دخترجوون بود اينطور ميشدم.
دخترهاي جوون يه جوري نگام ميكردن كه انگار با نگاهشون يه گربه بي خونه رو نگاه ميكردن.
با حس بدي خودمو كشيدم يه گوشه.
از ضبط اهنگ ملايمي پخش ميشد.
سالن پر از مهموناي رنگارنگ شده بود.
يه سري از مهمونا خيلي مدرن و مدلي و يه سريا ساده ولي شيك بودن.
همه دور و برِ آرتان بي حوصله و بدعنق ميگشتن و هي سوال پيچش ميكردن و تعريف و تمجيد و مسن تر ها قربون صدقه اش ميرفتن و دختراي جوون فاميل سعي ميكردن خودي نشون بدن.
خيره شدم بهش كه با همون جديت ناراضي و بيحالش جواب همه رو ميداد.
صداي مردونه اي از كنارم اومد:به به..مصدوم بداخلاق..
به كنارم نگاه كردم.
دكتر اميرعلي منفرد..
كت و شلوار شيكي پوشيده بود و با نيمچه اخمي نگام ميكرد.
اين بشر اصلا روش كم نميشه.
نفسم رو عميق بيرون دادم و گفتم:نميشه براي يك بارم شده وقتي منو ميبينين مثل يه مهمون عادي باهام برخور كنين كه درد و غصه هام يادم بره؟
عميق و جدي نگام كرد ولي نتونست جدي بمونه وخنديد و گفت:چرا نشه شهرزاد خانوم..حال شما چطوره؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم:خوبم
اميرعلي-مطميني؟
كلافه گفتم:عادت دارين بيماراتون رو وسط مهموني ويزيت كنين؟
خنديد و گفت:نه همشونو
بي اختيار لبخندي رو لبم اومد و گفتم:اووه پس بدشانسي بهم رو اورده..
و قيافه مو جمع كردم و گفتم:والا يادم نمياد ولي فك كنم كلا ادم بدشانسيم..
بلند خنديد و گفت:اخه چقدر زبونت تلخه تو دختر..
-شما چقدر پوستت كلفته اخه دكتر..
خنديد.
اميرعلي-حالا حالت خوبه ؟با زبون درازي اون نصفه شبت بايد خوب باشي..
-با زبون درازي اون شبم شما بايد بهتر باشي..
بلند خنديد.
اميرعلي-چرا انقدر بداخلاقي؟
نفسم رو خيلي شديد بيرون دادم و زل زدم بهش.
لبخند زد..از اون لبخندهاي ناب كه چشماشو درخشان تر ميكرد.
خيره توچشمم گفت:چيه؟خيالهايي تو سرت داري؟
منم خيره بهش چشمامو تنگ كردم و گفتم:اره..دارم فك ميكنم يه بار با ماشين بزنم بهتون كه حالم رو كاملا تجربه كنين..
صدايي از اونورم گفت:سوييچ ماشينمو بهت قرض ميدم..
برگشتم نگاه كردم.
آرتان بود.
فك نميكردم شوخ باشه.
اميرعلي بلند خنديد ولي آرتان كاملا جدي به من و بعد به اميرعلي نگاه كرد و فقط يه لبخند باريك زد.
اميرعلي-كه اين طور اقا آرتان..كه ماشين ميدي بزنه بهم؟
آرتان هيچي نگفت و از ابميوه دستش كمي خورد.
پدرامم كنارش بود و لبخند زد و گفت:چطوري اميرعلي؟
اميرعلي-مرسي پدرام..
به اطراف نگاه كردم.
نگاه خيليا متوجه ما بود.
چيه خوب؟مردم چه بخيل شدن.
آرنوش با لبخند اومد پيشمون و گفت:چه خبره؟شهرزاد ما رو تك و تنها گير اوردين دوره اش كردين..
آرتان كج خلق زير لب گفت:شهزادتون خودش 500نفر رو حريفه..
منم زيرلب و باغيض گفتم:نه كه اقا آرتانشون اصلا حريف نيست..
كه چون آرتان كنار و نزديكم بود و صداي موسيقي بلند حس كردم فقط خودش شنيد.
اميرعلي-آرنوش خانوم ما اين شهرزاد خانومو دوره نكرديماا..ايشون ما رو دوره كرده..
آرنوش-اميرعلي خان اين شهرزاد براي من خيلي عزيزه هااا..مواظب خودتون باشين..
اميرعلي خنديد و دستش رو بالا گرفت و گفت:تسليم..
آرنوش خنديد و بازومو گرفت و گفت:مياي به چند نفر معرفيت كنم؟
لبخند زدم و گفتم:البته..
آرنوش رو به اقايون گفت:خوش بگذره..
و باهاش راه افتادم.
خبيث گفت:چي ميگفتين به هم؟
-با كي؟
آرنوش-با اميرعلي ..
شيطون گفتم:چرا واسه تو مهمه؟
اخم كرد و گفت:واسه من مهم باشه؟اصلااا
خنديدم و گفتم:پس چرا ميپرسي؟
زد تو بازوم و گفت:واسه من مهم نيست خانوم..فقط كنجكاو شدم بدونم با اون تيكه هاي كلفت اون شب چي ميگفت بهت..بعدم واسه بقيه خيلي مهمه.. به دور وبرت نگاه كن.
چشمامو تنگ كردم كه ادامه داد:اميرعلي منفرد كم چيزي نيست..نصف بيشتر دختراي اين سالن عاشقشن..تحصيل كرده،اقا،مودب،باشخصيت،پولدار،با خانواده،خوش اخلاق...
-اووووووه چه خبره حالا.
شيطون نگاش كردم و گفتم:حالا كه نصف بيشتر دختراي سالن عاشق اين اقاي منفردن نصف ديگه شون چي ميشه؟
با شوق گفت:عاشق داداش آرتانمن..
به سقف نگاه كردم و گفتم:اوهوو..تو از داداشت تعريف نكني كي تعريف كنه؟
زد به بازوم و گفت:منم تعريف نكنم بقيه ميكنن..دخترا واسش ميميرن..داداشم يه پارچه اقاست..
-اره..اره عزيزم..داداشت يه پارچه اقاست ولي از اين پارچه كهنه هااا..
آرنوش بلند خنديد كه يه دفعه با كله رفتم تو شكم يكي.
سريع سربلند كردم.
اوپس..
آرتان بود.
با اخم خيلي خيلي غليظ نگام ميكرد.
فكش منقبض شده بود.
سعي ميكردم لبخند نزنم ولي لبم هي كش ميومد.
خوب اين مگه گوشه سالن نبود؟اين وسط چه ميكنه؟
اَه..جنه..چجوري تا اينجا اومد؟
به من چه كه شنيد..اه..
آرنوش سريع دستم رو گرفت و كشيد و سريع ازش فاصله گرفتيم.
به محض دور شدنمون ازش هر دو خيلي بلند زديم زير خنده.
آرنوش زد تو بازوم گفت:كسي نبود خونتو ميريخت..پارچه كهنه اره؟
و بلند خنديد.
منم زدم زيرخنده.
حسابي كه خنديديم آرنوش منو برد پيش دوستاش و منو بهشون معرفي كرد و باهاشون مشغول صحبت شديم.
يكي از پسراي جمع-ساكت..خانوماا اقايون ساكت..
همه ساكت شدن و نگاش كردن.
پسر-پسرعمه عزيز من آرتان خان بعد چند سال برگشته خونه كه همونجور كه همه ميدونيم اين مهموني واسه بازگشت موقت و تجديد ديدار با اشتايانه..
همه دست و سوت زدن.
آرتان به پسر گوينده نگاه كرد و لبخند باريكي زد و گفت:تهش رو بگو..
همه بلند خنديدن.
پسر-يعني بعد اين همه سال ميخواي ما رو از صداي خودت و سازت محروم كني؟
آرتان-اصلا حرفش رو نزنين..
همه شلوغ كردن.
يه زن نسبتا ميانسال گفت:آرتان جان بخون ديگه عمه..
يه دختر جوون-آرتان ناز نكن..بخون
يه پسر جوون-بايد بخوني..
و همه يك صدا دست زدن و خواستن بخونه.
دوتا از پسرا رفتن كنار آرتان و بازوش رو گرفتن و به زور سمت پيانوي گوشه سالن بردنش.
همه خنديدن و دست زدن.
آرتان با خنده پشت پيانو نشست.
باز جدي شد و به پيانو زل زد.
سرشو بلند كرد كه نگاهش با نگاهم كه روبروي پيانوش وايستاده بودم تلاقي كرد.
سريع نگاهش رو از روم رد كرد و نفس عميقي كشيد و بعد نگاهش رو روي پيانو برد و شروع كرد به نواختن.
همه دست زدن.
هنرمندانه انگشتاش رو روي پيانو فرود اورد و بعد صداي فوق العاده مردونه اش به گوش رسيد:
آرتان- وقتی دیدم شکستن به این سادگی بود
وقتی نمیدونم بینمون چی واقعی بود
وقتی نمیدونم چی واسم بهتره
وقتی میگن تحمل کن باید بگذره
باید بگذره
باید بگذرم از حسی که دارم
با حس تازت تنهات بذارم
دلتنگیامو یادم نیارم
تنهات بذارم
وقتی صدای شکستن غرورم یادمه
پای تو موندنم خیانت به خودمه
دیگه نمیذارم به چیزی وابسته شم
دارم از دوست داشتنت دست میکشم
دست میکشم
باید بگذرم از حسی که دارم
با حس تازت تنهات بذارم
دلتنگیامو یادم نیارم
تنهات بذارم
باید بگذرم از حسی که دارم
با حس تازت تنهات بذارم
دلتنگیامو یادم نیارم
تنهات بذارم

همه بلند براش دست زدن.
منم بي اختيار دست زدم.
غم خيلي عميقي توي صداش موج ميزد كه بي اختيار منو به تحسين وا داشت.
سرش رو جدي و تو خود پايين انداخته بود و به پيانو نگاه ميكرد.
نميدونم چرا خيره شدم بهش.
همه دست ميزدن و هركي يه چيزي ميگفت ولي آرتان انگار توي اين دنيا نبود.
سر بلند كرد و نگاهي به دورتر تا پيانوش انداخت.
نگاهش رو از روي منم رد كرد و بلند شد و بي هيچ حرفي،جدي و خشن از سالن رفت بيرون..

تمام قلب منWhere stories live. Discover now