59.كابوس

2.8K 205 31
                                    

نفهميدم اون شب بين آرتان و اميرعلي چه حرفايي زده شد و شايد اصلا حرفي زده نشد ولي كاملا مشخص بود آرتان اصلا از حضور اميرعلي خوشحال نبود و اميرعلي هم كه اول بي تفاوت بود الان به آرتان كمي حساس تر شده بود و تيكه هاي مينداخت كه بهم احساس تشويش و تفكر ميداد.
اون روز رو كلا توي ويلا مونديم و شب هوا خوب بود و يه سري از بچه ها رفتن تو حياط پشه بند زدن و خوابيدن ولي من و آرنوش و آرتان و اميرعلي تصميم گرفتيم تو اتاقامون بخوابيم و به تخت رفتيم.
راحت خوابم برد.
صداي خنده ميومد.
خودمو ميديدم كه وسط يه باغ پر از درخت و بوته هاي سبز نشستم و از سبد روبروم البالو ميخوردم.
با اشتياق و ولع ميخوردم.
مرد-نخور انقدر..
-وووي نميدوني چقدر خوشمزه است..
زن-بده منم بخورم..
دستاشو دراز كرد.
نميتونستم صورتشو ببينم..
توي دستش البالو ريختم.
زن-خسيس بيشتر بده خوب..
خنديدم.
يه دفعه صداي جيغ اومد.
از جا پريدم.
همه جا تاريك و تار شد.
صداي جيغ هر لحظه بلند ميشد.
دويدم.
ترسيده بودم.
يه دفعه يه مرد دستشو انداخت دور گردنم..داشت خفه ام ميكرد..
چشماي ابي روشنش رو توي تاريكي ميديدم.
داشتم خفه ميشدم.
به دستش چنگ زدم.
هولم داد رو زمين.
لباشو اورد كه ببوستم.
سريع وول خوردم.
داد زدم..جيغ زدم..گريه كردم.
هولش دادم عقب و با تمام توانم دويدم.
پاهام سست بود.
به گردنبند توي گردنم چنگ زدم.
پاهام همراهي نميكرد ولي بايد ميدوييدم.
يه دفعه زير پام خالي شد..
انگار توي يه چاه افتاده باشم يا از يه بلندي پرت شده باشم..
درد شديد..خيلي شديد..
پرت شدنم رو به وضوح حس كردم.
جاري شدن خون رو حس ميكردم.
سنگيني گردنبند رو توي دستم حس ميكردم.
محكم و با توان باقي مونده ام فشردمش.
درد رو احساس ميكردم..با همه وجودم.
جيغ كشيدم.
از جا پريدم.
نفس نفس ميزدم.
سريع به دور و برم نگاه كردم كه يادم بياد كجام.
با ديدن آرنوش كه روي تخت بغلي بود و اتاق خفه يادم افتاد.
خواب بودن ارنوش ميگفت تو بيداري سر و صدا ايجاد نكردم..
احساس بدي داشتم..خيلي بد..
بدنم ميلرزيد.
دستام كرخ و يخ بود.
حس ميكردم نميتونم نفس بكشم.
سريع ملافه رو كنار زدم و بلند شدم.
ميترسيدم.
از اتاق اومدم بيرون.
گرمم بود..خيلي خيلي زياد..
پاهام ميلرزيد.
دستامو به ديوار گرفتم.
به سالن ويلا رسيده بودم.
تو تاريكي به سختي رفتم سمت پله هااا..
انگار اكسيژن هوا كم شده بود..
نفسم در نميومد.
رو پله نشستم و دستم رو به گلوم گرفتم.
در سالن باز شد.
نميتونستم ببينمش..
اونم نميتونست..اينو از كج و راست كردن سرش فهميدم.
تند تند نفس كشيدم.
سريع اومد جلو.
سهيل بود.
نگران ورندازم كرد و جلوم دوزانو نشست و گفت:شهرزاد تويي؟چيه؟
به گلوم چنگ زدم و تند نفس كشيدم.
سهيل-حالت بده؟
اشك تو چشمم جمع شده بود.
هول بلند شد و دويد بالا و به ثانيه نكشيد با آرتان برگشت.
آرتان دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و سريع گفت:چيه؟چيه شهرزاد؟حالت بده؟
تند تند نفس كشيدم.
داشتم اكسيژن كم مياوردم.
نفس كشيدنم بي دليل بود و هوايي رد و بدل نميشد.
نفسم واقعا بالا نميومد.
يه چيزي راه گلومو بسته بود.
به زور با اخرين توان توي بدنم گفتم:نميتونم..نفس..بكشم..
هول گفت:ميتوني..ميتوني..منو ببين..
نفسم واقعا حبس شده بود.
آرتان-شهرزاد نفستو بده بيرون..
نميتونستم.
انگار يه چيزي واقعا داشت خفه ام ميكرد..سنگينيش رو روي گلوم حس ميكردم.
به زور سعي كرد دهن به هم قفل شدمو باز كنه و هول زمزمه كرد:بايد بازش كني..دهنتو باز كن..بايد نفس بكشي.
نگران و مهربون لرزون گفت:خواهش ميكنم نفستو بده بيرون..
داد زد:نفستو بده بيرون..
واقعا نميتونستم.
داشتم خفه ميشدم..
چشمام بيحال و تارشده بود.
محو ميديدمش.
حس ميكردم لحظه هاي اخرمه..
خلاء..نبود اكسيژن..
صداي همهمه اي رو نامفهوم اطرافم ميشنيدم.
با چشماي تارم اميرعلي رو ديدم كه جلو اومد ولي آرتان منو سمت خودش كشيد و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و با داد كر كننده اي فرياد زد:لعنتي نفس بكش..شهرزاد نفس بكش..
و دستش رو محكم روي كمرم كشيد تا كمكم كنه.
نفسم خيلي شديد و با گريه خيلي بلندي اومد بيرون.
به پيرهنش چنگ زدم.
منو محكم تو بغلش كشيد.
تند تند نفس كشيدم و بلند هق هق كردم.
آرتان-جانم..جانم..تموم شد..يه خواب بد بود..تموم شد..
تند دست روي موهام كشيد.
نفساي اونم لرزون بود.
صورتمو توي پيرهنش فرو كردم.
منو بيشتر به خودش فشرد.
ضجه ميزدم.
خدايا من چمه؟
داشتم ميمردم..اره داشتم ميمردم..مرگو حس ميكردم.
تند نفس كشيدم.
اكسيژن..هواا..
آرتان-ديگه تموم شده..هيس..اروم باش
و كمرمو نوازش كرد.
آرتان-يه ليوان اب بيارين..
سهيل لرزون گفت:باش..ه
و دويد.
آرتان مچ دستاي مشت شدمو كه پيرهنش رو چنگ ميزدم نوازش كرد و گفت:من اينجام و ديگه هيچ چيز و هيچ كس اذيتت نميكنه..قول ميدم..
محكم و با نفس نفس به خودش فشارم داد.
صداي آرنوش ميومد كه با بغض گفت:شهرزاد جونم..خوبي؟
اروم گريه كردم.
تو بغلش ميلرزيدم.
دست بردم سمت گردنم و گردنبند رو توي مشت لرزونم گرفتم.
آرتان درحاليكه بلند ميشد منو هم تو بغلش بلند كرد و دست انداخت زير پام و تو بغلش گرفتم و گفت:چيزي نيست..خوبه..بخوابه بهتر ميشه..هيچي نيست
و بالا رفت.
امير علي-اتاقش پايينه..
آرتان-اتاقش جاييه كه من تعيين كنم..
و بردم بالا.
نميتونستم سر بلند كردم.
مخفيگاه امن من فقط سينه ستبراين مرد بود.
منو روي تخت گذاشت.
اروم دستامو به زور از پيرهنش جدا كرد.
با ترس نگاش كردم.
واضح ميلرزيدم.
دستمو توي دست گرفت و گفت:هيچي نيست..من اينجام..
چقدر بودنش خوب بود.
سهيل هول اومد و گفت:اب..
آرتان-بدش..
و ازش گرفت.
يه كم بلندم كرد و ابو به خوردم داد.
بدنم بي حس  و سرد بود و گمانم سرديم رو حس كرد و واسه همين پتويي روم كشيد.
آرتان-هيچي نيست..
چشمم رو به زور بستم.
اميرعلي-بذار ببينم..چي هيچي نيست؟شهرزاد؟
و پتو رو كنار زد.
چشم باز كردم.
آرتان سريع و با خشونت دست اميرعلي رو پس زد و محكم گفت:تو دخالت نكن..خودم ميدونم چيكار كنم..
بيحال زل زده بودم بهشون.
امير علي عصبي گفت:خودت ميدوني؟من دكترشم..
آرتان بلند تر داد زد:منم دكترشم..
و با انگشت كوبيد تو سينه اميرعلي و گفت:دست بهش بزني دستتو قطع ميكنم..
اميرعلي يقه آرتان رو گرفت.
بدنم لرزيد.
آرتان زد تخت سينه اش كه پرت شد عقب.
چشمامو محكم به هم فشار دادم.
سهيل داد زد:بس كنين..شهرزاد داره از دست ميره..
صداي قدمهاي بلندي رو شنيدم و بعد صداي محكم آرتان:تو بهم اعتماد داري نه؟
اروم و به زور سر تكون دادم.
دستي به موهام كشيد.
هق هق كردم.
اميرعلي-بايد بهش سرم ارامبخش بزنيم تا اروم شه..
آرتان-به تو ربطي نداره..اروم ميشه..بدون سرم..
اميرعلي-ميخواي بكشيش؟توانشو نداره..
آرتان داد زد:داره..نميذارم از اون مزخرفات بهش بزني تا بيحال و داغونش كني..١ماه كه تو كما بود به اندازه كافي بهش زدين..بيحال بشه درداش بيشتر ميشه..مسكن مستش ميكنه..بيهوش ميشه..خودم ميدونم چطور ارومش كنم پس يا گمشو بيرون يا دهنتو ببند..
آرتان به من نگاه كرد و اشكمو با دستش پاك كرد و گفت:الان راحت خوابت ميبره و وقتي بيدار شي همه چيز درست شده..
به زور گفتم:خوابم نميبره..
با انگشتاش موهامو به بازي گرفت و گفت:ميبره..مطمينم..تو قوي تر از اين حرفايي..
از نوازش موهام چشمام خمار شد.
چشمام اروم نيمه بسته شد.
به نوازشش ادامه داد.
لرزون گفتم:ميترسم..
آرتان-تا من پيشتم از هيچي نترس..باشه؟
به زور سرتكون دادم.
با بغض گفتم:پيشم بمون..
لبخند لرزوني زد و گفت:از كنارت تكون نميخورم..
-قول ميدي؟
لرزون گفت:قوله قول..مردونه
همونجور كه با يه دستش موهام و نوازش ميكرد پايين تختم نشست و زل زد بهم.
با صداي ارامش بخشي گفت:چشماي قشنگتو ببند و راحت بخواب..من اينجام..حتي وقتي خوابيدي..از پيشت جم نميخورم و تا وقتي من هستم هيچي براي ترس وجود نداره..نميذارم با ارامبخش مستت كنه و باز خواب بد ببيني..نميذارم هيچي اذيتت كنه..من اينجام موش يخي من..
به زور لبخند باريكي زدم.
گردنبند روي توي دستم فشردم.
دست ديگه اش رو روي دستم كه گردنبند رو داشت گذاشت.
نگاهش يه جوري بود..درد داشت.
اونقدر زل زدم به چشماي مشكيش كه چشمام سنگين شد.
نوازشش هاش ادامه داشت و چشمامو سنگين تر ميكرد و قبل اينكه بفهمم خوابم برد.

تمام قلب منOù les histoires vivent. Découvrez maintenant