143.تصميم

2.7K 162 32
                                    

بي حرف سمت خونه روند و بعد رسيدن من با خشم پياده شدم و در رو بهم كوبيدم ولي چيزي نگفت.
رفتم تو خونه.
داغون به اتاق پناه بردم.
نميخواستم تنها شانس به وجود اومدمو از دست بدم.
تا غروب نه من از اتاق بيرون رفتم و نه اون اومد پيشم.
غروب گرسنگي بهم فشار اورد كه رفتم بيرون.
كاملا جدي جلوي تلويزيون نشسته بود و چيزي رو ميديد كه مطمينم تو حالت حادي اصلا نگاشم نميكرد و اين نشون ميداد حواسش اصلا اينجا نيست.
رفتم تو اشپزخونه و پر سر و صدا كه مطلع بشه تخم مرغ نيمرو كردم و نشستم مشغول خوردن شدم.
دوست داشتم بياد..اونم گرسنه بود..ولي نيومد..
به زور و با غم خوردم و بلند شدم.
داشتم ميرفتم سمت اتاق كه صداش نگهم داشت.
ارتان-بيا بشين بايد حرف بزنيم..
با غم رو يكي از مبلا نشستم.
جدي برگشت سمتم و گفت:شهرزاد ما فردا اين بچه رو ميندازيم..
عصبي بلند شدم و پوزخند زدم و داد زدم:نميندازيمش..
خشن گفت:بشين..داريم حرف ميزنيم..
با بغض داد زدم:نميخوام بشينم..
بلند شد اومد سمتم.
سريع چند قدم عقب رفتم.
اخم غليظي كرد و گفت:چيه؟تو اون سرت چي ميگذره؟فيلم زياد ديدي؟
زل زدم بهش.
خشن از لاي دندوناش غريد:خوب گوش كن ببين چي ميگم..من سر جون تو با خودتم شوخي ندارم..ميفهمي؟
و داد زد:اينو تو اون مخ كوچيكيت فرو كن..ما اون بچه رو ميندازيم چون براي تو خطرناكه..
اشكم جاري شد و گفتم:من اجازه شو نميدم..
خشن داد زد:فك كردي ازت اجازه ميخوام؟
پردرد زدم زير گريه و خشن داد زدم:نميذارم..ميفهمي؟نميدارم بلايي سرش بياري.
خشن گفت:پس وايستا و ببين چجوري براي نجات تو اينكارو ميكنم..
عصبي گفتم:نجات من..نجات من..از من براي كشتن بچه ام استفاده نكن..
عصبي غريد:شهرزاد..
داد زدم:بچه مونه ارتان..
و دستشو گرفتم.
سعي كردم دستمو پس بزنه اما محكم دستشو گرفتم و محكم روي شكمم گذاشتم و با گريه گفتم:لمسش كن ارتان..هيچ ادمي،هيچ دكتري نميتونه الان اين بچه رو توي شكمم حس كنه اما تو ميتوني چون پدرشي،من ميتونم..ارتان لمسش كن..
بلند گريه كردم و دستشو روي شكمم فشار دادم و گفتم:ارتان حسش كن..لمسش كن..اينجاست..
بلند زار زدم.
برق اشك رو توي چشماي ارتان ديدم.
بلند گريه كردم و گفتم:ارتان بچه مونه،ثمره عشقمونه..
داغون دستشو از زير دستم بيرون كشيد و دو طرف گردنم گذاشت و پر بغض و با درد گفت:زنمي لعنتي،همه وجودمي..همه وجودم..
و نيم رخش رو روي نيم رخم گذاشت.
با گريه دستام رو روي دستاش گذاشتم و گفتم: بذار نيمي از وجودت رو داشته باشم..ارتان نيمه وجودتو ازم نگير..ميميرم..
داغون شونه هاش تكون خوردو پردرد جوري كه دلم لرزيد گفت:فك ميكني بچه دوست ندارم؟فك ميكني خيلي اسونه تصميم به كشتن بچه ام بگيرم؟شهرزاد منو چي ميبيني؟شهرزاد بفهم..
پردرد گريه كردم.
با درد گفت:سر جونت ريسك نميكنم..بفهم..اسيب ببيني ميميرم..نكن شهرزاد..اينكارو باهام نكن..به خدا ميميرم..
و صداي گريه اروم مردونه شو شنيدم.
محكم به پيرهنش چنگ زدم وبلند و پردرد گريه كردم و گفتم:بذار اخرين تلاشم رو بكنم..بذار شده حتي براي چند ساعت،براي چند روز فك كنم دارم مادر ميشم..بذار طعمشو بچشم..ارتان بذار بچشم مادر بودن چجوريه..بذار حداقل چند روز مادرت فك كنه داره نوه دار ميشه..بذارتا اخرين نفسش،تا اخرين ضربان قلبش توي شكمم باشه..
بلند گريه كردم و گفتم:ارتان تو وجودمه..جزيي از وجودمه..كشتنش،كشتنه منه..
همه وجودم ميلرزيد.
محكم منو به خودش فشرد.
يه كم گريه كردم تا اروم شدم و تو تمام مدت ساكت بود و عميق نفس ميكشيد.
اروم ازم جدا شد.
با غم و لرزون بهش زل زدم.
بهم پشت كرد و رفت سمت بالكن.
چونه ام لرزيد و گفتم:فردا اوني ميشه كه تو ميخواي ارتان راد..اما يادت نره..اگه حكم به سقط بدي ديگه جلوتو نميگيرم..اره..جلوتو نميگيرم ونميگم هيچ وقت نميبخشمت چون شايد ببخشمت ولي بهت ميگم كه اگه سقطش كرديم ديگه هيچ وقت شهرزاد سابق نميشم..نه كه نخوام..نميتونم بشم..يادت نره..
چشمامو بستم و با تاخير صداي باز و بسته شدن در بالكن رو شنيدم.
وجودم سنگين بود..خيلي سنگين..
پردرد خودمو تا تخت كشيدم و نرم دراز كشيدم.
دستمو روي شكمم گذاشتم.
هنوز خيلي كوچيكه..خيلي كوچيك..
چشمامو بستم و زمزمه كردم:دوستت دارم كوچولوي من..
اشكم از لاي چشمم سر خورد.
اصلا نميتونستم بخوابم..
اروم بلند شدم و رفتم سمت بالكن.
از شيشه نگاش كردم.
روي صندلي باز شوي بالكن دراز كشيده بود.
الهي شهرزادت بميره..هوا سرده..
پتو و ساعتي برداشتم و رفتم سمت بالكن.
با باز شدن در حس كردم چشماش رو بست.
اروم پتو رو قشنگ روش كشيدم و پيشونيشو با عشق بوسيدم و زمزمه كردم:دوستت دارم.
و ساعت رو براي ٧:٣٠كوك كردم و كنارش روي ميز گذاشتم و اروم و بي صدا برگشتم تو اتاق.
اروم دراز كشيدم و ساعت خودمم كوك كردم و همه چيزو به خدا سپردم و بالاخره خوابم برد.
با صداي زنگ ساعت چشم باز كردم.

اروم و با رخوت بلند شدم و ابي به دست و روم زدم و ميز صبحانه رو چيدم و بيحال لباس پوشيدم.
روبروي اينه وايستادم و زل زدم به خودم.
در بالكن باز شد و ارتان اومد بيرون.
زل زد بهم.
از اينه زل زدم بهش.
داغون،كسل،پردرد و مضطرب بود..
انگار دوست داشت وقتي از بالكن مياد بيرون ببينه همه اينا يه خواب وحشتناك بوده و همه چي ارومه..منم اينو دوست داشتم..كاش ميشد ولي..
طاقت نگاهشو نداشتم..ميترسيدم بزنم زير گريه.
نگاه ازش كندم و اروم گفتم:صبحانه حاضره..من تو ماشين منتظرم..عجله نكن..خودم نميخورم كه شايد لازم باشه ناشتا باشم..
و سوييچ رو برداشتم و رفتم پايين.
تو ماشين نشستم و سرمو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمامو بستم.
گمانم يكي دو دقيقه طول كشيد كه لباس پوشيده كنارم نشست و ماشين رو روشن كرد و راه افتاد.
اروم چشم باز كردم و به بيرون نگاه كردم.
يعني تصميمش چي بود؟
مثل ديروز،مطمين خواستار انداختن بچه بود يا..
قلبم خيلي محكم خودشو به ديوار ميكوبيد.
وقتي جلوي مطب دكتر وايستاد ميترسيدم از دلهره و اضطراب پس بيو فتم.
چندين نفس عميق و پشت سر هم كشيدم و اروم پياده شدم.
تمام وجودم ميلرزيد اما سعي ميكردم عادي و محكم باشم.
تمام مدت انتظارمون هم سكوت بينمون بود.
منشي صدامون زد.
نفسم تند شد.
رفتيم داخل.
دست لرزون و يخ كردمو روي شكمم گذاشتم.
دكتر-به به سلام..تصميمتون رو گرفتين؟
ارتان-بله..
خيلي مطمين جواب داد.
اشك تو چشمم حلقه زد.
سرمو پايين انداختم و دستم رو روي شكمم فشردم.

تمام قلب منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora