85.غريبه اشنا

2.6K 201 21
                                    

تا خود صبح بيدار بودم..
اروم به ساعت نگاه كردم.
٩صبح بود و من همچنان بيدار...
ارتان نفس عميقي كشيد و خواب الود چشم باز كرد.
بهش لبخند زدم.
خواب الود لبخند زد و گفت:كاش ميشد هر روز صبح كنار تو و لبخندت چشم باز كرد..
قلبم تند تند شروع به كوبش كرد..ميترسيدم آرتان بشنودش..
يه دفعه انگار به عمق معني جمله اش پي برد وليخندش شل شد و به كمر خوابيد و به سقف زل زد.
جمله اش قدرت اين رو داشت كه ديوونه ام كنه..و كرده بود..
اشك تو چشمم حلقه زد.
خيره به سقف گفت:چه كردي باهام شهرزاد؟
اشكم جاري شد و به زور و با صدايي ته چاهي گفتم:همون كاري رو كه تو كردي..
و قبل اينكه سرش رو كه سمتم چرخيده بود باهام چشم تو چشم شه بلند شدم و از اتاق زدم بيرون.
رفتم تو اتاقم ودر رو بستم و بهش تكيه دادم و چشمامو بستم.
اشكام از لاي پلكام سر خورد.
سريع روي صورتم دست كشيدم و سعي كردم خودمو جمع و جور كنم كه صداي زنگ گوشي آرتان اومد.
جواب داد .
آرتان-سلام..
آرتان-نه..خوبم..
آرتان-پوووف نه..
ارتان-باشه..منم همين طور.. بايد حرف بزنيم سوگند.بايد ببينمت..
سوگند؟؟
اخم كردم.
آرتان-نه..الان شمالم..بعد برگشتنم..مسئله مهميه..
حس كردم با غم گفت:وقت زيادي ندارم..اره..
اروم خنديد و گفت:اره..دلم تنگ شده..
ارتان نفس خيلي عميقي كشيد و گفت:اره..نجنبم از دست ميدم..
خونم به جوش اومد و خشم همه وجودم رو گرفت.
خسته شدم از حضور دائمي اين سوگند مسخره كه مدام پيداش ميشد.
داشت حالمو بد ميكرد.
سريع وسايلم رو جمع كردم و توي ساك ريختم و ساك به دست با اخم عميق و قيافه تو هم رفتم پايين.
آرتان تلفنش تموم شده بود و تو راهرو بود  و با ورودم سريع گفت:من..
اصلا نگاش نكردم و از كنارش رد شدم و ساكم رو كنار در انداختم و وسط حرفش گفتم:زودتر راه بيوفتيم بهتره..به ترافيكم نميخوريم..
نگاه سنگينش روم بود.
رفتم تو اشپزخونه و فقط زير چشمي سرتكون دادن ارومش رو ديدم و بعد رفت.
رفت تو اتاقش و چنددقيقه بعد با ساك خودش برگشت و ساك منم از جلوي در برداشت و درحاليكه ميرفت بيرون گفت:تو ماشين منتظرتم..
فقط فلاسك رو به احتمال اينكه چايي ميخوره پر كردم و براي اخرين بار رفتم تو ساحل.
نفس عميق كشيدم و به سكوتش گوش سپردم و بعد رفتم بيرون.
سايه سوگند هميشه روي زندگي من ميموند و لحظه به لحظه نفوذش بيشتر ميشد..
اين يه حقيقت بود..
كابوس ارتان مال سرگند بود..قلبش مال سوگند بود..همه چيزش مال سوگند بود..
بي حرف تو ماشين نشستم و اونم همين طور.
هيچ كدوممون هيچي نميگفتيم.
هر دو جدي و ساكت بوديم.
انگار حالا هر دومون تا حدودي حدس زده بوديم كه يه چيزايي تو وجودمون ريشه زده و حالا  داره شاخ و برگ در مياره.
و من كمي از اين شاخ و برگ به خاطر خنده و صميميتي كه دوباره داشت بين ارتان و سوگند به وجود ميومد عصبي بودم..
جرئت فكر كردن به چيزايي كه اون فك ميكنه رو نداشتم..
نكنه همش توهم و خيال بافي هاي دخترانه باشه و اون اصلا به چيزهايي كه دارم باهاشون رويا ميبافم فكرم نكنه؟
پس چرا اونجوري حرف زد؟
قيافه جديش كه گاهي رنگ اخم به خودش ميگرفت نشون ميداد عميقا درگير و تو فكره..
و من..
هه..من عاشقش بودم.
يه عشق اشتباه..يه خطاي بزرگ تو اوج سردرگمي و غم..
و اون بي دليل و بدون اينكه بخواد جاي محكمي توي قلبم براي خودش ساخته بودم..جاي محكمي كه با يه اخمش لرزه به كل اندامم ميوفتاد.
سرمو به شيشه كنارم تكيه دادم.
اون مرد..من دارم كم كم به ياد ميارمش..
اون كجاي زندگيمه؟الان كجاست؟
درك آرتان برام مبهم بود..
باورم اين بود كه وقتي كسي،كس ديگه اي رو دوست داره چشماش عشق و حسش رو فرياد ميزنن..مثل چشماي من..اما چشماي بي روح و تاريك آرتان فقط سياه چالي رو نشونم ميداد كه با اين عشق درحال سقوط توش بودم.
سقوط دردناكي به نظر ميرسيد..مخصوصا وقتي هميشه يه سايه بالا سرت باشه..
چشمام رو اروم روي هم گذاشتم.
كاش ميتونستم رنگ نگاهشو و حرف دلش رو بخونم.
كاش انقدر مغرور نبود..
كاش مدام جوري حرف نميزد كه از هر حرفش هزارتا چشم انداز و معني مختلف جلوم ظاهر بشه..
كاش رك زل ميزد تو چشمام و تكليفم رو توي زندگيش مشخص ميكرد و ميگفت كه كيم
لازم داشتم كه اون بگه..
خنگ نيستم..احمق نيستم..ميفهمم به همون اندازه كه نگاه و رفتار من عوض شده مال اونم عوض شده..اما نياز دارم بشنومش..
فك كردن درباره اش و شنيدنش دوتا مقوله كاملا جدا بودن..
نميخواستم فك كنم،نميخواستم استدلال كنم و بفهمم..ميخواستم بشنوم..
فقط بشنوم..
اشكي از چشمم سر خورد.
سريع با دست پاكش كردم ولي چشم باز نكردم و بالاخره بيداري ديشب خودشو نشون داد و به خواب رفتم.

تمام قلب منWo Geschichten leben. Entdecke jetzt