131.دفن

2.3K 163 9
                                    

از پايين صداهاي زيادي ميومد...
با رخوت و به زور چشمامو باز كردم.
حس خيلي بد خلاء داشتم.
داغون به اطرافم زل زدم واروم از جام بلند شدم.
سرم گيج ميرفت.
لرزون و داغون دستمو به ديوار گرفتم و رفتم پايين.
گنگ و گيج بودم.
همه با لباسهاي سياه توي خونه اينور و اونور ميرفتن.
اميرعلي،فاطمه جون،ارنوش،اريا،يه كسايي كه نميشناختم..
با پايين اومدنم همه زل زدن بهم.
ارتان از اشپزخونه بيرون اومد و با ديدنم سريع جلو اومد و گفت:شهرزاد جانم..بيدار شدي؟
و دست دور شونه ام انداخت و هدايتم كرد بالا.
خيلي گيج و منگ بود..اصلا فكرم كار نميكرد.
داغون گفتم:اينجا چه خبره؟
ارتان-بريم بالا عزيزم..ميگم برات..بريم لباس عوض كن..
به لباسام نگاه كردم.
لباسم كه خوب بود.
به پيرهن بلند ابي تنم بود و شال.
گنگ و اروم گفتم:لباسم كه خوبه..
بردم تو اتاق و روي تخت نشوندم.
مهربون جلوي پام زانو زد و گفت:خوبي دنياي من؟
زل زدم بهش.
سرتا پا مشكي پوشيده بود..مثل بقيه..
اروم و لرزون گفتم:چرا مشكي پوشيدي؟چرا همه مشكي پوشيدن؟
با غم زل زد بهم.
دستام يخ كرد.
بابام..نه خداا..بابام..
يادم نبود..بابام
پردرد گفت:تسليت ميگم خانومم..
از شوك دهنم باز شد و دستامو روي صورتم گرفتم و زدم زير گريه.
اومد كنارم نشست و منو تو بغل كشيد و گفت:راحت شد عزيز دلم..داشت درد ميكشيد..اميرعلي ميگه قلبش يه دفعه گرفته..شاد رفت..بعد داشتن تو و شنيدن خبر پدربزرگ شدنش رفت..
بلند هق هق كردم.
منو محكم به خودش فشرد.
ضربه اي به در خورد.
ارتان رهام نكرد و گفت:بفرماييد..
صداي ارنوش اومد كه اروم و پردرد گفت:همه چي اماده است..
ارتان-باشه..برو.ميام..
ارنوش-اينم لباس..رفتم خونه تون اوردم..
ارتان-مرسي..بذارش اونجا..شهرزاد احتمالا نمياد..
اروم گريه ميكردم و اصلا سر از سينه ارتان بلند نميكردم.
ارتان-شهرزاد جانم..يه كم اروم باش..
پردرد گريه كردم.
نوازشم كرد تا كمي اروم شم.
به زور گفتم:بابام الان كجاست؟
اروم گفت:سردخونه خانومم..چند ساعت ديگه دفنش ميكنيم..
بلند گريه كردم و گفتم:من بايد باشم نه؟بايد كنار بابام باشم..
ارتان-ميخواي نياي؟
تنها دختر و تنها كس بابات باشي و تو مراسمش تنهاش بذاري؟
با گريه بيحال گفتم:نه..نه..بايد باشم..نبايد بابامو تنها بذارم..
و پردرد بلند شدم.
سرم گيج رفت و لق خوردم.
ارتان سريع دستمو گرفت و گفت:خوب نيستي شهرزاد جان..يه ذره بخواب..
پردرد گفتم:نه..
سريع از جيبش قرص در اورد و گفت:اينو بخور و يه ذره بخواب..خواهش ميكنم..شهرزاد حالت خوب نيست..
دستشو پس زدم و بلند گفتم:نه..خوبم
پردرد گفتم:بايد باشم..بايد كنار بابام باشم..
ارتان لرزون و باغم زل زد بهم اروم خودمو ازش جدا كردم و رفتم سمت لباس مشكي كه ارنوش روي صندلي گذاشته بود.
دستم رو سمت لباس بردم.
تمام تنم ميلرزيد و بي حس بودم.
لباس از زير دستم سر ميخورد و چشمام تار بود.
ارتان پردرد گفت:شهرزاد..
داغون گفتم:ميشه كمكم كني؟
اومد جلو و لباس رو برداشت و لباسم رو در اورد و با محبت و غم و نگراني لباس مشكي رو تنم كرد.
مثل يه عروسك با بغض بي حركت و با چشمايي كه اشك توشون حلقه زده بود به روبروم زل زده بودم و خاطراتم با بابا رو توي ذهنم مرور ميكردم.
اشكم اروم جاري شد.
ارتان نرم دست روي صورتم كشيد و اشكم رو پاك كرد و با محبت بغلم كرد و گفت:جانم..
چشمامو بستم و اجازه دادم كمي اروم شم.
رفتيم پايين.
پاهام ميلرزيد و خيلي ممنون ارتان بودم كه شونه ام رو گرفته بود و يه جورايي سرپا نگهم داشته بود.
سالن پر از مهموناي سياه پوش شده بود.
همه خيره بودن بهم.
نگاه خيره شون داشت حالمو بد ميكرد.
تنم ميلرزيد.
ارتان بردم تو اشپزخونه و سريع به مامانش گفت:مامان يه چيزي درست كن بخوره..ضعف كرده..
فاطمه جون-الهي بميرم..چشم..چشم
و به ارنوش گفت:يه ليوان اب قند درست كن..
و روي صندلي نشوندم و كنارم رو زمين نشست.
تمام تنم بي حس بود و ذهنم اصلا هنگ كرده بودم.
نميدونستم بايد چيكار كنم.
شيريني توي دهنم جاري شد.
نگاه كردم.
ارتان داشت اب قند به خوردم ميداد.
بيحال خوردمش و دست به سرم گرفتم.
مامان برام غذا گرم كرده بود ولي اصلا ميلي نداشتم و از بوي حلوا و خرما حالم داشت بد ميشد.
با حالت تهوع رو از غذا برگردوندم و چشممو بستم.
ارتان نگران گفت:شهرزاد..
-بريم..لطفا..حالم داره بد ميشه..
هول گفت:از گرسنگيه..بايد يه چيزي بخوري..
به زور گفتم:تو رو خدا ارتان.بوي حلوا داره حالمو بد ميكنه..
تند و نگران گفت:باشه..باشه..بلند شو
و كمكم كرد و بلندم كرد.
داغون رفتيم تو سالن.
همه اومدن جلو و شروع كردن به تسليت گفتن.
بغض داشت خفه ام ميكرد و نفسم بند اومده بود.
ارتان-خيلي ممنون كه تشريف اوردين..خدا رفتگان شما رو بيامرزه و ايشالله تو شادي هاتون جبران كنيم..حال همسرم يه خرده نامساعده..ببخشيد
و از جمعيت جدام كرد و روي مبل نشوندم.
داغون و با درد بدي توي سينه ام زل زدم به عكس بابا كه روي تاقچه بود.
گوشه عكس باباي خوشتيپم نوار مشكي زده بودن.
بابام رفت..
اشكم جاري شد.
چشمامو بستم.
خيلي زود تنهام گذاشت..
من تازه پيداش كرده بودم..
حق نداشت اينجوري يه دفعه اي تنهام بذاره..
شبش خوب بود..
واي خداا..
مدام صحنه اي كه صبح صداش زدم و تن سردش رو تكون دادم و بيدار نشد جلوي چشمم نقش ميبست.
صداي قران و روضه راه افتاد.
سرمو داغون پايين انداختم و اشك ريختم.
حق بابام زندگي قشنگ تري بود..نبايد تنهام ميذاشت..
ارتان كمرمو نوازش كرد.
كمرم داشت خرد ميشد از سنگيني اين بار.
ديگه هيچ كسو جز ارتان نداشتم..هيچ كس..
جنازه بابامو اوردن.
با تمام وجودم ضجه ميزدم.
مامان محكم بغلم كرده بود و ارتان سعي ميكردم ارومم كنه ولي نميتونست..
داشتم منفجر ميشدم..
اصلا نميدونم با چه حالي تا قبرستون رفتيم..
تمام وجودم تو اتيش داشت ميسوخت..
بابام تازه منو پيدا كرده بود..
داغون به خاك چنگ زدم..
ارنوش بغلم كرد و سعي كرد جلوي تقلاهام رو بگيره و ارتان درمونده و با غم و نگراني نگام ميكرد.
بابامو دفن كردن.
سر خاكش اونقدر ضجه زدم و به خاكش چنگ زدم كه ارتان به زور از خاك جدام كرد و اوردم توي ماشين.
ارتان-هيسسس..هيسسس اروم شهرزاد..
بلند ضجه زدم.
ارتان-شهرزاد بچه تو شكمت داري..شهرزاد جان من..يه ذره ارومتر..داري به خودت اسيب ميزني..
خيلي تلاش كردم پسش بزنم و برگردم پيش بابام..ولي نذاشت و محكم گرفتم و جدي گفت:بسه..ديگه بسه..اروم..
سرمو به صندلي تكيه دادم.
تند و نگران دستمو نوازش كرد و زمزمه كرد:بسه..
ارنوش اومد و كنارم نشست و شروع كرد به ماساژ دادن شونه ام.
با درد زل زدم به جايي كه بابامو دفن كرده بودن و همه دورش جمع بودن.
از داد و گريه زياد صدام در نميومد.
به دورم نگاه كردم.
ارتان كو؟كي رفت؟
به زور گفتم:ارتان كو؟
اصلا گيج و منگ بودم.
ارتان بود ولي يه دفعه غيبش زده بود و رفتنشم نديده بود.
ارنوش-رفت دنبال كاراي بعد دفن..گفت بهت شهرزاد جان..حواست نبود؟خوبي؟
گفت؟
پس چرا يادم نيست؟
داغون سرمو به شيشه تكيه دادم.
سهيل اومد جلو و گفت:خوبين؟چيزي نميخواين؟
ارنوش اروم گفت:نه..برو بيين ارتان كجا موند..
سهيل-باشه..
و رفت.
به دقيقه نكشيد كه ارتان اومد كنارم.
در سمت من رو باز كرد و رو زمين نيمه نشسته شد و موهامو توي شال مرتب كرد و ابميوه اي كه توي دستش بود رو باز كرد و نيشو توي دهنم گذاشت و گفت:خوبي خانومم؟
به زور يه ذره خوردم و سر تكون دادم و لرزون گفتم:بريم..منو از اينجا ببر ارتان..اينجا حالمو بد ميكنه..
و بغض كردم.
سريع گفت:چشم..بريم
و بلند شد و ابميوه رو دست ارنوش داد و در رو بست.
سهيل-كجا؟صاحاب مجلسين ارتان
ارتان-نميبيني حالش خوش نيست؟شهرزاد مهم تره يا ايناا؟
و پشت فرمون نشست.
ارنوش نرم ماساژم داد و ابميوه رو به خوردم داد.
ارتان-ارنوش با ما مياي خونه؟
ارنوش-اره..پيش شهرزاد ميمونم..
راه افتاد.
سرمو با حال نذار به شيشه تكيه دادم.
اصلا از راه هيچي نفهميدم..
ذهنم داغون و مشوش بود و حالم اصلا خوب نبود.
داخل پاركينگ خونه خودمون بوديم.
بيحال گفتم:چرا اومديم اينجا؟
ارتان-شهرزاد جان..
وسط حرفش داد زدم:چرا اومديم اينجا؟
برگشت سمتم و زل زد بهم.
لرزون گفتم:هان؟با توام
تمام تنم لرزيد و با غم گفتم:بابام مرده..ميفهمي؟منو اوردي اينجا كه چي؟
ارتان-شهرزاد اونجا اذيت ميشي..هي ميرن و ميان..خاطرات ازارت ميده..يه ذره استراحت كن بعد ميريم اونجا..
-استراحت كنم؟بريم خونه بابام..ميخوام اونجا باشم..
ارتان-شهرزاد..
بلند داد زدم:گفتم بريم خونه بابام..نميري تاكسي ميگيرم..
و دست به دستگيره بردم كه ارتان و ارنوش سريع دستم رو كشيدن.
ارتان-چيكار ميكني شهرزاد؟
عصبي گفتم:ميخوام برم پيش بابام..
و زدم زير گريه.
داد زد:خيلي خوب..خيلي خوب شهرزاد..اروم باش..ميريم..
و ماشين رو روشن كرد و راه افتاد.
ارنوش منو سمت خودش كشيد و سرمو روي شونه اش گذاشت.
چشمامو بستم.
ماشين وايستاد.
بيدار بودم ولي ارنوش اروم به ارتان گفت:خوابش برده..
ارتان-بشين يه دقيقه..
و صداي در ماشين اومد و بعد در سمتم باز شد و توي اغوشي معلق شدم.
نرم دستمو روي سينه اش گذاشتم.
روي جاي نرمي فرود اومدم و پتويي روم كشيده شد.
اشكم از لاي پلكم سر خورد.
ارتان نرم اشكم رو پاك كرد.
چشمامو باز كردم.
مهربون گفت:بخواب يه ذره..من پيشتم..
بينيمو بالا كشيدم و گفتم:ميخوام برم تو اتاق بابا.
و نيمه نشسته شدم.
با غم چشماش رو بست و نفس عميق كشيد و گفت:اصلا فكر خوبي نيست شهرزاد..نكن..الان وقتش نيست..حالت بد ميشه..من حستو ميفهمم..دردتو ميفهمم ولي الان ديدن اون اتاق برات خوب نيست..خواهش ميكنم..
اشكم جاري شد.
خم شد و با عشق اشكم رو بوسيد.
به زور لبخند زدم.
دستش رو نرم روي شكمم كشيد و گفت:يه ذره فكر خودت باش نفسم..يه ذره فكر كوچولوي من باش..
نفس عميق كشيدم و لبخندم رنگ ارامش بيشتري گرفت و گفتم:واقعا خوبم..ميخوام اونجا باشم
و بلند شدم رفتم سمت اتاق بابا.
با بغض زل زدم به وسايلش.
اشكم جاري شد.
اروم رو تختش دراز كشيدم و اشك ريختم.
ارتان اومد داخل و جدي گفت:داري هم به خودت اسيب ميزني هم بچه مون..شهرزاد به خدا بلايي سر تو و بچه مون بياد نميبخشمت..
چشمامو بستم.
اومد كنار تخت و گفت: يه كم اروم باش..بيا بريم اتاق خودت..به خدا باباتم اينجوري راضي نيست..
اشكم جاري شد و خودمو گوله كردم.
دستمو روي شكمم گذاشتم.
ارتان دستشو روي دستم كه روي شكمم بود و گذاشت و گفت:تو رو جان ارتان،جان من..يه ذره ارومتر باش..فقط يه ذره..
اروم سر تكون دادم.
ديد كاري از پيش نميبره و لجباز تر از اين حرفام.
پيشونيمو بوسيد ونفسشو بيرون داد و گفت:بخواب عمرم..من كنارتم..
اروم چشمامو بستم..

تمام قلب منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora