21.تصادف

2.9K 238 23
                                    

غمزده به اتاقم رفتم و دراز كشيدم.
ميترسيدم كه خوابم ببره و باز خواب بد ببينم واسه همين تو جام نشستم و بعد بلند شدم و از خونه رفتم بيرون توي حياط.
پامو از در بيرون گذاشتم چشمم خورد به هيبت مردونه اي كه روي پله ها نشسته بود و يه قدم عقب رفتم و هين ريزي گفتم.
آرتان با صداي پا و هينم برگشت نگام كرد.
اخم باريكي كرد و گفت:بازم كابوس؟
اروم گفتم:نه..
نفس عميقي كشيدم و چند پله پايين رفتم و گفتم:از ترس كابوس خواب به چشمام حروم شده..حرومش كردم..
آرتان-بشين..
متعجب نگاش كردم كه به روبرو خيره بود و اروم و با تعجب يه پله بالا تر ازش نشستم.
-شما چرا بيداري؟شما هم كابوس ميبيني؟
دستاشو به هم قفل كرد و زيرلب گفت:كل زندگيم يه كابوسه تلخه..
مثل اون شب با لحن شيطوني گفتم:زبون دراز و اخم هاي توهم و چشماي محكمت سر سخت تر از اين حرفا نشونت ميداد..
سرشو كج كرد و زل زد بهم.
سعي كردم لبخندمو جمع كنم ولي نشد و با لبخند گشادي زل زدم بهش.
بي دليل حرفي كه توي ذهنم رژه ميرفت رو به زبون اوردم:چرا انقدر از من بدت مياد؟
دستاشو پشتش روي پله گذاشت و جدي گفت:يادم نمياد چنين چيزي گفته باشم..
لبخندم گشادتر شد و شيطون گفتم:پس از من خوشت مياد؟
چشماشو تنگ كرد و باغيض گفت:يادم نمياد اينم گفته باشم..
بي اختيار خنديدم.
خيره بهم سرش رو يه كم خم كرد و نگام كرد.
مژه اي كه زير چشمش روي صورتش افتاده بود توجهمو جلب كرد.
با لبخند گفتم:رو گونه ات يه مژه افتاده..اگه گفتي رو كدوم گونه ته؟
خواست بگه كه سريع گفتم:نه..اول ارزو كن بعد بگو كدوم سمته..
مدتي تو چشمم خيره شد.
چشماي لعنتييش تا اعماق وجود ادمو سوراخ ميكرد و كل وجودم رو ميلرزوند.
قلبم يه جور عجيبي ميزد.
دستشو بالا اورد و به سمت درست اشاره كرد.
لبخند زدم و تند تند سرمو تكون دادم و گفتم:پس ارزوت بر اورده ميشه..
و نا خود آگاه دستم رو جلو بردم ومژه رو از روي گونه اش برداشتم.
با خوردن دستم به صورتش چشماشو بست.
سر انگشتام شروع كرد به ذوق ذوق كردن.
اب دهنم رو قورت دادم.
دستم پايين نيومده بود كه رو هوا مچ دستمو گرفتش
و چشماشو باز كرد.
همون يخ زدگي از لمسش.
به دستم نگاه كرد.
متعجب نگاش كردم.
مژه اش هنوز بين دوتا انگشتم بود.
دستم رو بالا گرفت و اروم مژه رو فوت كرد و زمزمه كرد:عاقلانه کنارگذاشتمت؛ اما
هر بار که مژه ای می افتد روی گونه ام
بی اختیار ، تو را آرزو می کنم ...
و سر پايين انداخت.
قلبم تند تند ميزد.
بدون اينكه دستم رو ول كنه سربلند كرد و خيره شد توي صورتم و اون يكي دستش رو جلو اورد و نرم دسته موي كوچيكه جلوي پيشونيم كنار زدو خيره شد.
حس كردم به زخم سرم نگاه كرد و بعد ازم رو برگردوند و دستم رو رها كرد.
نفس سنگين شدمو بيرون دادم..حس كردم اونم همين كارو كرد.
از جاش بلند شد و ازم فاصله گرفت.
اروم بلند شدم و شب بخير هول و سريعي گفتم و برگشتم داخل و رفتم تو اتاقم.
نفسم بدجور تند شده بود و قلبم بي وقفه تند ميزد.
دستم رو روي قلبم گذاشتم و چشمامو بستم.
اروم رفتم رو تخت دراز كشيدم تا شايد خواب بتونه ارامش رو برام به ارمغان بياره.
ارامش؟
الان تو چه حالي بودم؟آروم نبودم؟
من چم بود؟
به زور و زحمت خوابم برد.

تمام قلب منHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin