44.قال

2.6K 225 20
                                    

بعد خريد كروات رفتيم سوار ماشين شديم.
يه دفعه گفت:اخ اخ يه چيزي يادم رفت.
-چي؟
آرتان-بشين الان ميام..
و سريع پياده شد و رفت عقب ولي يه دفعه برگشت و سرشو از پنجره اورد داخل و گفت:هي..سوييچ و برنداري مثل اون دفعه قالم بذاريااا..
خنديدم و شيطون گفتم:اگه قالت بذارم چيكار ميكني؟
لبخند شيرين مهربوني زد و گفت:هيچي..
با تعجب گفتم:هيچي؟؟
عميق نگام كرد و گفت:هيچي..
و رفت و يه دفعه برگشت و دستشو مثل چنگال گربه كرد و گفت:قالم بذاري مثل يه گربه خشمگين شبونه ميام ميخورمت..
با غيض گفتم:زهرمار..
بلند خنديد و رفت.
داد زدم:مرض..
خنديدم.
ديوونه اي بود واسه خودش.
خوش اخلاق خان..
چنددقيقه اي گذشت و بعد در صندوق عقب باز شد.
برگشتم عقب و ديدمش.
در رو بست و اومد سوار شد.
بي حرف ماشينو روشن كرد و حركت كرد.
آرتان-پيش به سوي خونه..
و رفتيم.
ماشين داخل حياط وايستاد.
با شوق پياده شدم.
آرتان-اخه خانوم موشه تو كه انقدر براي اينجا ذوق و شوق داري چرا رفتي؟
فقط لبخند زدم.
فاطمه جون و آرنوش با ذوق اومدن بيرون.
پرانرژي خودمو انداختم تو بغل جفتشون.
بلند خنديدن و بغلم كردن.
از بغلشون بيرون اومدم.
فاطمه جون دو طرف صورتم رو گرفت و گفت:دختر گل من..خوبي؟
-خوبم..
آرنوش زد تو بازوم و گفت:ما رو نميبيني خوش ميگذره ديگه؟
خنديدم و گفت:تو يكي رو كه نميبينم خيلي خوشم..
زد تو سرم.
خنديدم.
فاطمه جوون-الهي قربونت برم..چقدر لاغر شدي..
آرتان-تو همين دو روزه؟
فاطمه جون با بغض گفت:اره..
گونه شو بوسيدم و گفتم:من خوبم فاطمه جون..
آريا هم بهمون پيوست و رفتيم داخل.
طفلك فاطمه جون كلي تدارك ديده بود وحسابي شرمنده ام كرد.
حسابي هم به خوردم داد و تا مرحله تركيدن پرم كرد.
خيلي اصرار كردن شب بمونم ولي قبول نكردم و اخم آرتان تو هم رفت و گفت ميرسوندم.
بي حرف تا جلوي خونه رسوندم.
پياده شدم كه گفت:لباست..
سر تكون دادم و لباس رو برداشتم.
-مرسي..بابت لباس،رسوندن..
سري تكون داد و گفت:مهموني فرداشبه..بعد مطب مستقيم بيا خونه و شب حدود ٩ميام دنبالت..
سرتكون دادم.
آرتان-يه آرايش كمي هم بكن..
حق به جانب نگاش كردم و گفتم:چشم..امر ديگه؟؟
لبخند زد.
سر تكون دادم و گفتم:آرتان راد فقط تو ميتوني به يه دختر بگي چه لباسي بپوشه و آرايش كمي هم بكنه..
لبخندش محو شد.
به روبرو نگاه كرد.
حس كردم ناراحت شده ولي نميدونم چرا.
چيزي نگفتم كه..
اروم گفتم:خداحافظ
سر تكون داد.
سمت خونه رفتم و كليد انداختم.
آرتان-شهرزاد..
برگشتم سمتش.
پياده شد و رفت از صندوق عقب چيزي برداشت و اومد جلوم.
يه جعبه بزرگ سفيد كه داخل پاكت بود.
سمتم گرفت.
متعجب گفتم:چيه؟
جدي گفت:مال توعه..
مكثي كرد و به در نگاه كرد و گفت:باهات تا بالا بيام؟
سريع گفتم:نه..ميرم..
آرتان-مطميني؟نميترسي؟
دو دل شدم و زل زدم بهش.
لبخند باريكي زد و گفت:ميام..باز كن
در رو سريع باز كردم و راه افتاديم بالا.
سرشو كرد داخل و نگاهي انداخت و اومد داخل اتاقا و اشپزخونه رو چك كرد و اومد بيرون و گفت:همه چي ميزونه؟
لبخند زدم و گفتم:اره..ممنونم.
دستشو به نشونه خداحافظي تكون داد و رفت.
در رو بستم و قفلش كردم.
نفس عميقي كشيدم و رفتم سمت پاكت خريداا..
لباس قرمزمو در اوردم و نگاهي بهش انداختم و با لبخند كنار گذاشتمش.
بعد با چشمايي تنگ و مشتاق در جعبه مقوايي سفيد رو باز كردم.
واي خداي من..
وااي..
دستم رو شوكه روي دهنم گذاشتم.
وااي خدااا..
از شوك و شوق نميدونستم چيكار بايد بكنم.
توي جعبه اون لباس ياسيه بود.
با شوق دست روش كشيدم..چه لطيفه..
واي خدا جونم..
بلند خنديدم.
لباس رو بلند كردم.
كاغذي از روش افتاد.
خم شدم برش داشتم.
روي كاغذ نوشته شده بود:"قشنگ نگاش ميكردي و بخوام روراست باشم منم ازش خوشم اومده بود و چون كسي رو نداشتم كه بخوام براش بخرم سهم تو شد..براي فرداشب مناسب نيست ولي حيفم اومد برات نخرمش.
آرتان"
و ريز اون پايين نوشته شده بود:"دوست داشتم تو تنت ببينمش ولي خوب.. هميشه اوني نميشه كه ما ميخوايم"
لبخندي زدم كه به خنده ريزي تبديل شد.
با ذوق لباسو پوشيدم و دويدم جلوي آينه.
خداا..
خيلي خوشگل و ناز بود..خيلي..
انقدر سبك و دوست داشتني بود اصلا دلم نميومد از تنم درش بيارم.
به زور درش اوردم.
خيلي دوست داشتني بود.
وقتي تو تخت رفتم يه بار ديگه يادداشت آرتان رو خوندم.
چشمامو بستم.
لحظه اي كه توي خونه سرك كشيد و چك كرد و اون شوخي و خنده ها تو ذهنم نقش بست.
وجودش داشت به روزام رنگ ميداد.
هيجان فرداشب رو داشتم..مهموني..
چرا ميخواست منو ببره با خودش؟
داشت به عنوان همراهش منو ميبرد؟؟
نسبت به روزهاي اول چقدر عوض شده بود.

صبح كه كولر رو روشن كردم روشن نشد ولي نتونست ذوقم رو كور كنه و با هيجان ريزي رفتم مطب و سعي كردم عادي و مثل هميشه باشم.
تايم ناهار آرتان صدام كرد.
رفتم تو اتاقش.
آرتان-بشين..
نشستم.
از صندليش بلند شد و اومد به فاصله يه صندلي از من نشست و گفت:خب..ميخوايم حرف بزنيم.
-درباره؟؟
آرتان-تو بگو درباره چي..ميخوام تو حرف بزني..درباره هرچي كه دوست داري..
كلافه گفتم:من ديوونه نيستم..
اخم كرد و گفت:ميدونم..مثل ادماي بيشعور حرف نزن..سرت ضربه خورده،فراموشي داري..مشكلي كه به حرف زدن نياز داره..قبلا اينا رو گفتم..
به روبروم خيره شدم و گفتم:منم حالمو قبلا گفتم..
سرمو به صندلي تكيه دادم و گفتم:خلاء..سردرگمي..حس بد..نگراني بيش از حد از اينده و گذشته..گاهي يه صداهايي ميشنوم..
آرتان-چه صداهاايي؟
چشمامو بستم و گفتم:صداي يه مرد و گاهي يه زن كه باهام حرف ميزنن..با منِ گذشته..گاهي مثل يه فيلمه..صداي خودمم ميشنوم..
آرتان-اذيتت ميكنه؟
با بغض گفتم:گاهي..
آرتان-فقط گاهي؟
اروم گفتم:اره..شنيدنش علاوه بر نگراني و استرسي كه بهم ميده گاهي شيرينه..
آرتان-بين اون مكالمات هيچ وقت هيچ اطلاعاتي درباره خودت داده ميشه؟
-نه..
آرتان-كي ها ميشنويش؟وقتي تنهايي و همه جا ساكته؟
-نه..بعضي وقتا..بستگي به زمان داره..
آرتان-يعني چي؟
-گاهي يه چيزي ميبينم كه منو پرتاب ميكنه به گذشته و اون صداها رو ميشنوم و گاهي ميبينم..
آرتان-حضورشونم كنارت حس ميكني؟
-نه..
آرتان-با چيزايي كه از گذشته ميشنوي و ميبيني چه حسي بهت دست ميده؟خوشحالت ميكنه؟ميترسوندتت؟
-گاهي ميترسم..گاهي بغض ميكنم..عميقم فك ميكنم سرم درد ميگيره.
انگشتش رو روي پيشونيم كشيد.
تكون نخوردم.
آرتان-يه بخشي از ذهن آدما هميشه متعلق به گذشته است..هميشه وقتي توي شرايطي قرار ميگيرن كه قبلا بودن اون خاطرات براشون زنده ميشه اما تو چون بخش گذشته ذهنت خاليه گاهي گذشته رو خيلي عميق تر حس ميكني و حتي ممكنه يه روزي برسه كه دچار توهم بشي..
باز انگشتش رو روي پيشونيم كشيد و گفت:ممكنه كم كم حضور ادماي گذشتتو توي حالت حس كني..باهاشون حرف بزني..يه مشكل حاد خواهد شد..ميخوام يادت باشه مرز بين واقعيت و توهم خيلي باريكه..يه ذره..فقط يه ذره سهل انگاري كني سر خوردي اونور..و بيرون اوردنت از اون توهم كار خيلي سختيه..
سر تكون دادم.
آرتان-برات چند تا قرص مينويسم..
چشمامو باز كردم و به هيبتش از پشت نگاه كردم كه روي ميز خم شده بود و چيزي مينوشت.
با صداي زنگ ايفون برگه رو گرفتم و رفتم بيرون.
غذا اورده بودن..
در رو باز كردم و گرفتم.
بعد غذا باز كار و وقت غروب كه كارمون تموم شد خواستم يرم خونه كه آرتان گفت ميرسونتم.
سوار ماشين شديم و جلوي دارخونه نگه داشت و نسخه اي كه خودش بهم داده بود رو ازم گرفت و رفت تا دارو رو بگيره.
رفت و با يه مشمبا برگشت.
داد دستم.
دو نوع قرص توش بود.
گفت يكيش براي هر وقت كه سرم درد گرفت و اون يكي رو هر روز يه دونه بخورم.
با تشكر كوتاهي پياده شدم.
آرتان-يكي دو ساعت ديگه ميام دنبالت...
سر تكون دادم و رفتم داخل..

تمام قلب منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora