106.نيما

2.2K 171 39
                                    

با حال مبهم و نامعلومي دنبال ارتان توي راهروهاي اداره پليس راه ميرفتم.
آرتان از چند نفري چيزي پرسيد و بعد منو سمت اتاقي راهنماايي كرد.
به افسر پليس خيره شدم و ارتان معرفيمون كرد.
افسر-اوه بله..ما تماس گرفتيم..
اشاره زد بشينيم.
پرونده اي كه جلوش بود رو باز كرد و گفت:فردي كه همراه اقاي نيما نادري دستگير شده بود و شما مدعي بودين شبانه توي خيابون به شما حمله ور شده و كتكتون زده كاملا به اين قضيه اعتراف كرد و مقصر شناخته ميشه كه به زودي به دادگاه ارجاع خواهد شد تا جزاي عملش رو ببينه و اينكه اين اقا..يعني خسرو نعمتي مدعيه كه اصلا شما رو نميشناخته و مشكلي با شما نداشته فقط از طرف اقاي نيما نادري مسئول انجام اينكار شده و هيچ انگيزه ديگه اي نداشته..
پردرد سر چرخوندم و گفتم:اخه براي چي؟
پليس-اين چيزيه كه ما هم ميخوايم بفهميم..اشنايي شما با اقاي نادري چطور بوده؟
ارتان به جاي من گفت:نامزد بنده خيلي سال پيش وقتي كه كوچيك بود بر سر مسايلي از پدر اصليش جدا شده بود و چند وقت پيش نيما با بهونه اينكه پسر دايي ايشونه اومد جلو و گفت ميتونه كمك كنه نامزدم پدرشو پيدا كنه..
پليسه متفكر به پوشه زل زد و سري تكون داد و گفت:متاسفانه اقاي نيما نادري هيچ گونه همكاري تا الان نداشته..
داغون گفتم:ميشه ببينمش؟
آرتان سريع اخمي كرد و گفت:معلومه چي ميگي؟
با بغض گفتم:بايد بفهمم جرا اينكارو كرده..بايد پدرمو پيدا كنم..
افسر پليس-به نظر من هم اين روش درستي براي زير زبون كشيدن از نيما نادريه..
آرتان كلافه پاشو تكون داد وگفت:روش درست براي زير زبون كشيدن از كسي كه از هر وسيله اي براي اسيب زدن به نامزدم استفاده كرده فرستادن خود نامزدمه؟
اروم گفتم:فقط نيما ميتونه اين گره رو باز كنه..
عصبي گفت:نميذارم تنها بري اونجا..
-جلوي تو جواب نميده..مدام سعي ميكنه ازارت بده و اذيتت كنه..ارتان لطفاا..
افسر پليس-اقاي راد خيالتون راحت باشه..اتاق كاملا امنه و با دوربين كنترل ميشه و دستاي اقاي نادري بسته خواهد بود..
ارتان عصبي چشماشو بست و دست رو صورتش كشيد.
افسر پليس بلند شد و گفت:بفرماييد خانوم..
خيره به ارتان و معذب بلند شدم و دنبالش راه افتادم.
ارتانم بي ميل و عصبي دنبالم اومد.
جلوي در اتاقي كه پليسه اشاره ميكرد به ارتان نگاه كردم.
با وجود خشم و عصبانيت و ناراضي بودنش جلو اومد و گفت:من همينجام و از اينجا جم نميخورم..كافيه فقط صدام بزني..ميام و گردنشو خرد ميكنم..
با اطمينان لبخند زدم و سرتكون دادم و رفتم داخل.
نيما رو ميديدم كه روي صندلي جلوي ميزي نشسته بود و دستاش دستيند خورده روي ميز بود.
نفس عميقي كشيدم تا لرزشم پنهون بشه.
رفتم جلوش.
سر بلند كرد و بهم پوزخند زد.
نيما-چه ملاقات كننده اي..
جدي گفتم:چرا؟چرا اين همه نقشه كشيدي و اين همه بلا سرم اوردي؟
كج نگام كرد و گفت:من راه هاي بهتري هم بهت پيشنهاد كردم..خودت راه سخته رو انتخاب كردي..
چشم باريك كردم.
نيما-ميخواي بدوني چرا؟چون ازت متنفر بودم..متنفر بودم كه دختر غريبه و اونور ابي حسام كه اين همه سال گم و گور بوده حالا پيداش شده تا مثل مرده خورا صاحب همه اون اموال و املاك و ثروت بشه..اون ارثيه كلون حق منه كه سالها نوكري اون باباي بد عنق احمقت رو كردم ولي دخترم،دخترم از زبونش نيوفتاد..
اشك تو چشمم حلقه زد.
نيما-خواستم بهت نزديك شم..اون ارتان عاشق ديوونه ات رو كنار زدم تا بتونم باهات ازدواج كنم و ارثيه اي كه حقم بود رو به دست بيارم ولي تو مثل يه گريه خيابوني چنگ انداختي و گند زدي به كل نقشه ام..روزها گمت كرده بودم..هرجا رو ميگشتم نبودي و ميترسيدم خودت دست به كار شي و يه جوري باباتو پيدا كني..تا اينكه چند ماه بعد كنار اميرعلي ديدمت..فهميدم پدرتو پيدا كردي..
خنديد و گفت:يعني فك كردم پيدا كردي..اون ارث مال تو نبود..پس ادم اجير كردم تا ميخوري بزننت و بعد بكشنت..اما از زير دست اون احمقا جون سالم به در بردي..
اشكم جاري شد.
-تو يه مريضي..يه مريض رواني..
بلند خنديد و گفت:نه دختر جون..من فقط عاشق پولم..پول..پدر بيشرف تو رفته بود وتوي پول قلت ميزد ولي ما هيچي نداشتيم..
بيخيال به صندليش تكيه داد وگفت:سوال ديگه اي نبود؟
با غيض دندونامو به هم فشار دادم و گفتم:تقاصشو پس ميدي..
نيما-دنياي ما كثيف تر از اونه كه كسي تقاص كاراشو پس بده..
-شايد اين دنيا كثيف باشه اما دنياي ديگه اي هست..
لبخندي زد و گفت:كثافت هرجايي كه باشه كثافته..
خشم و نفرت گلومو ميفشرد و داشت خفه ام ميكرد.
به سختي گفتم:اره..ادم كثافت هرجا باشه كثافته..پس خوب گوش كن كثافت..خيلي زود كنار پدرم قرار ميگيرم و شاد و خوشبخت ارثيه اي رو به دوش ميكشم كه اين همه براش نقشه كشيدي و به ريش تو و تقاصي كه مطمينم يه روز پس ميدي ميخندم..
جدي زل زد بهم.
هواي سنگين اين اتاق داشت حالم رو بد ميكرد.
سريع و با قدمهاي بلند از اتاق رفتم بيرون.
به محض خروجم نفسمو سنگين بيرون دادم.
انگار بوي تعفنش نميذاشت نفس بكشم.
ارتان سريع جلو اومد و نگران صدام زد:شهرزاد..
اشكم روي صورتم سر خورد.
لرزون دستم رو به ديوار گرفتم و رو صندلي كنار ديوار نشستم.
سريع كنار پام زانو زد و گفت:شهرزاد جان..حالت خوبه؟برات اب بيارم؟
سر به نه تكون دادم و گفتم:فك كنم الان ديگه بدونم بايد كجا بريم..
ارتان-كجا؟
-پيش اميرعلي..
اره..از بين حرفاي نيما فهميدم اميرعلي يه جاي اين قضيه است.
آرتان-اميرعلي؟چرا اون؟
-ميفهميم..
بلند شدم و راه افتادم.
ارتانم جدي و تا حدودي متعجب دنبالم اومد.
كلافه و پردرد سرمو به شيشه تكيه دادم.
آرتان-چرا هيچي نميگي شهرزاد؟نيماي عوضي چي گفت؟چه ربطي به اميرعلي داره؟چرا بايد بريم اونجا؟
پردرد چشمامو بستم و گفتم:لطفا فقط برو..خواهش ميكنم..
كلافگي و خشمش رو حس ميكردم ولي حس و حال خودم خيلي بدتر بود.
جلوي بيمارستان نگه داشت و هر دو پياده شديم.
اخم داشت و با وجود گنگيش تلاش ميكرد سكوت كنه.
از ايستگاه پرستاري سراغش رو گرفتيم واونم برامون پيجش كرد.
بي صبرانه منتظرش بودم.
بالاخره اومد.
با ديدنمون متعجب گفت:بازم؟اينبار چه بلايي سر خودتون اوردين؟
روبروش وايستادم و گفتم:بايد حرف بزنيم..
امير علي به من جدي و سنگين و ارتان حدودا خشن و ساكت كه دست تو جيب وايستاده بود و بهمون خيره بود نگاهي انداخت و بعد مضطرب و نفهميده با دستش اشاره زد و گفتم:بريم اتاق من..
و خودش جلو راه افتاد.
ماهم پشتش.
وارد اتاقش شديم و ارتان در رو بست و دست به سينه بهش تكيه داد.
اميرعلي پشت ميزش نشست و منم روبروش.
زل زدم بهش و گفتم:يادته يه روز ازت پرسيدم منو اولين بار كي ديدي؟
كلافه گفت:من متوجه نيستم اصلا..
سريع و بلند گفتم:فقط جواب منو بده..يادته؟
اخم كرد و گفت:اره..
-چي جوابمو دادي؟
اميرعلي-اولين بار توي بيمارستان و بعد تصادفت با اريا ديدمت..
-دروغ ميگي..
اخمشو غليظ كرد و گفت:يعني چي؟من اصلا نميفهمم..اين مسخره بازيا چيه؟آرتان اين چي ميگه؟
آرتان هيچي نگفت.
لرزون گفتم:خودم برات ميگم اميرعلي منفرد..من شهرزادم..شهرزاد كيان..دختر و به عبارتي دختر خونده مردي كه خيلي سال پيش با يه خانواده كه دوتا دختر دوقولو دارن تصادف ميكنه و باعث مرگ همه اعضاي اون خانواده ميشه وفك ميكنه فقط يكي از دخترها زنده است و اونو با خودش ميبره دريغ از اينكه پدر اون خانواده هنوز زنده است..
داد زدم:حالا فهميدي من كيم و چي ميگم؟
شوكه و با چشماي گرد شده خيره بود بهم.
اشكم جاري شد و گفتم:تو كي هستي؟كجاي اين داستان لعنتي هستي؟؟

تمام قلب منTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang