با حال مبهم و نامعلومي دنبال ارتان توي راهروهاي اداره پليس راه ميرفتم.
آرتان از چند نفري چيزي پرسيد و بعد منو سمت اتاقي راهنماايي كرد.
به افسر پليس خيره شدم و ارتان معرفيمون كرد.
افسر-اوه بله..ما تماس گرفتيم..
اشاره زد بشينيم.
پرونده اي كه جلوش بود رو باز كرد و گفت:فردي كه همراه اقاي نيما نادري دستگير شده بود و شما مدعي بودين شبانه توي خيابون به شما حمله ور شده و كتكتون زده كاملا به اين قضيه اعتراف كرد و مقصر شناخته ميشه كه به زودي به دادگاه ارجاع خواهد شد تا جزاي عملش رو ببينه و اينكه اين اقا..يعني خسرو نعمتي مدعيه كه اصلا شما رو نميشناخته و مشكلي با شما نداشته فقط از طرف اقاي نيما نادري مسئول انجام اينكار شده و هيچ انگيزه ديگه اي نداشته..
پردرد سر چرخوندم و گفتم:اخه براي چي؟
پليس-اين چيزيه كه ما هم ميخوايم بفهميم..اشنايي شما با اقاي نادري چطور بوده؟
ارتان به جاي من گفت:نامزد بنده خيلي سال پيش وقتي كه كوچيك بود بر سر مسايلي از پدر اصليش جدا شده بود و چند وقت پيش نيما با بهونه اينكه پسر دايي ايشونه اومد جلو و گفت ميتونه كمك كنه نامزدم پدرشو پيدا كنه..
پليسه متفكر به پوشه زل زد و سري تكون داد و گفت:متاسفانه اقاي نيما نادري هيچ گونه همكاري تا الان نداشته..
داغون گفتم:ميشه ببينمش؟
آرتان سريع اخمي كرد و گفت:معلومه چي ميگي؟
با بغض گفتم:بايد بفهمم جرا اينكارو كرده..بايد پدرمو پيدا كنم..
افسر پليس-به نظر من هم اين روش درستي براي زير زبون كشيدن از نيما نادريه..
آرتان كلافه پاشو تكون داد وگفت:روش درست براي زير زبون كشيدن از كسي كه از هر وسيله اي براي اسيب زدن به نامزدم استفاده كرده فرستادن خود نامزدمه؟
اروم گفتم:فقط نيما ميتونه اين گره رو باز كنه..
عصبي گفت:نميذارم تنها بري اونجا..
-جلوي تو جواب نميده..مدام سعي ميكنه ازارت بده و اذيتت كنه..ارتان لطفاا..
افسر پليس-اقاي راد خيالتون راحت باشه..اتاق كاملا امنه و با دوربين كنترل ميشه و دستاي اقاي نادري بسته خواهد بود..
ارتان عصبي چشماشو بست و دست رو صورتش كشيد.
افسر پليس بلند شد و گفت:بفرماييد خانوم..
خيره به ارتان و معذب بلند شدم و دنبالش راه افتادم.
ارتانم بي ميل و عصبي دنبالم اومد.
جلوي در اتاقي كه پليسه اشاره ميكرد به ارتان نگاه كردم.
با وجود خشم و عصبانيت و ناراضي بودنش جلو اومد و گفت:من همينجام و از اينجا جم نميخورم..كافيه فقط صدام بزني..ميام و گردنشو خرد ميكنم..
با اطمينان لبخند زدم و سرتكون دادم و رفتم داخل.
نيما رو ميديدم كه روي صندلي جلوي ميزي نشسته بود و دستاش دستيند خورده روي ميز بود.
نفس عميقي كشيدم تا لرزشم پنهون بشه.
رفتم جلوش.
سر بلند كرد و بهم پوزخند زد.
نيما-چه ملاقات كننده اي..
جدي گفتم:چرا؟چرا اين همه نقشه كشيدي و اين همه بلا سرم اوردي؟
كج نگام كرد و گفت:من راه هاي بهتري هم بهت پيشنهاد كردم..خودت راه سخته رو انتخاب كردي..
چشم باريك كردم.
نيما-ميخواي بدوني چرا؟چون ازت متنفر بودم..متنفر بودم كه دختر غريبه و اونور ابي حسام كه اين همه سال گم و گور بوده حالا پيداش شده تا مثل مرده خورا صاحب همه اون اموال و املاك و ثروت بشه..اون ارثيه كلون حق منه كه سالها نوكري اون باباي بد عنق احمقت رو كردم ولي دخترم،دخترم از زبونش نيوفتاد..
اشك تو چشمم حلقه زد.
نيما-خواستم بهت نزديك شم..اون ارتان عاشق ديوونه ات رو كنار زدم تا بتونم باهات ازدواج كنم و ارثيه اي كه حقم بود رو به دست بيارم ولي تو مثل يه گريه خيابوني چنگ انداختي و گند زدي به كل نقشه ام..روزها گمت كرده بودم..هرجا رو ميگشتم نبودي و ميترسيدم خودت دست به كار شي و يه جوري باباتو پيدا كني..تا اينكه چند ماه بعد كنار اميرعلي ديدمت..فهميدم پدرتو پيدا كردي..
خنديد و گفت:يعني فك كردم پيدا كردي..اون ارث مال تو نبود..پس ادم اجير كردم تا ميخوري بزننت و بعد بكشنت..اما از زير دست اون احمقا جون سالم به در بردي..
اشكم جاري شد.
-تو يه مريضي..يه مريض رواني..
بلند خنديد و گفت:نه دختر جون..من فقط عاشق پولم..پول..پدر بيشرف تو رفته بود وتوي پول قلت ميزد ولي ما هيچي نداشتيم..
بيخيال به صندليش تكيه داد وگفت:سوال ديگه اي نبود؟
با غيض دندونامو به هم فشار دادم و گفتم:تقاصشو پس ميدي..
نيما-دنياي ما كثيف تر از اونه كه كسي تقاص كاراشو پس بده..
-شايد اين دنيا كثيف باشه اما دنياي ديگه اي هست..
لبخندي زد و گفت:كثافت هرجايي كه باشه كثافته..
خشم و نفرت گلومو ميفشرد و داشت خفه ام ميكرد.
به سختي گفتم:اره..ادم كثافت هرجا باشه كثافته..پس خوب گوش كن كثافت..خيلي زود كنار پدرم قرار ميگيرم و شاد و خوشبخت ارثيه اي رو به دوش ميكشم كه اين همه براش نقشه كشيدي و به ريش تو و تقاصي كه مطمينم يه روز پس ميدي ميخندم..
جدي زل زد بهم.
هواي سنگين اين اتاق داشت حالم رو بد ميكرد.
سريع و با قدمهاي بلند از اتاق رفتم بيرون.
به محض خروجم نفسمو سنگين بيرون دادم.
انگار بوي تعفنش نميذاشت نفس بكشم.
ارتان سريع جلو اومد و نگران صدام زد:شهرزاد..
اشكم روي صورتم سر خورد.
لرزون دستم رو به ديوار گرفتم و رو صندلي كنار ديوار نشستم.
سريع كنار پام زانو زد و گفت:شهرزاد جان..حالت خوبه؟برات اب بيارم؟
سر به نه تكون دادم و گفتم:فك كنم الان ديگه بدونم بايد كجا بريم..
ارتان-كجا؟
-پيش اميرعلي..
اره..از بين حرفاي نيما فهميدم اميرعلي يه جاي اين قضيه است.
آرتان-اميرعلي؟چرا اون؟
-ميفهميم..
بلند شدم و راه افتادم.
ارتانم جدي و تا حدودي متعجب دنبالم اومد.
كلافه و پردرد سرمو به شيشه تكيه دادم.
آرتان-چرا هيچي نميگي شهرزاد؟نيماي عوضي چي گفت؟چه ربطي به اميرعلي داره؟چرا بايد بريم اونجا؟
پردرد چشمامو بستم و گفتم:لطفا فقط برو..خواهش ميكنم..
كلافگي و خشمش رو حس ميكردم ولي حس و حال خودم خيلي بدتر بود.
جلوي بيمارستان نگه داشت و هر دو پياده شديم.
اخم داشت و با وجود گنگيش تلاش ميكرد سكوت كنه.
از ايستگاه پرستاري سراغش رو گرفتيم واونم برامون پيجش كرد.
بي صبرانه منتظرش بودم.
بالاخره اومد.
با ديدنمون متعجب گفت:بازم؟اينبار چه بلايي سر خودتون اوردين؟
روبروش وايستادم و گفتم:بايد حرف بزنيم..
امير علي به من جدي و سنگين و ارتان حدودا خشن و ساكت كه دست تو جيب وايستاده بود و بهمون خيره بود نگاهي انداخت و بعد مضطرب و نفهميده با دستش اشاره زد و گفتم:بريم اتاق من..
و خودش جلو راه افتاد.
ماهم پشتش.
وارد اتاقش شديم و ارتان در رو بست و دست به سينه بهش تكيه داد.
اميرعلي پشت ميزش نشست و منم روبروش.
زل زدم بهش و گفتم:يادته يه روز ازت پرسيدم منو اولين بار كي ديدي؟
كلافه گفت:من متوجه نيستم اصلا..
سريع و بلند گفتم:فقط جواب منو بده..يادته؟
اخم كرد و گفت:اره..
-چي جوابمو دادي؟
اميرعلي-اولين بار توي بيمارستان و بعد تصادفت با اريا ديدمت..
-دروغ ميگي..
اخمشو غليظ كرد و گفت:يعني چي؟من اصلا نميفهمم..اين مسخره بازيا چيه؟آرتان اين چي ميگه؟
آرتان هيچي نگفت.
لرزون گفتم:خودم برات ميگم اميرعلي منفرد..من شهرزادم..شهرزاد كيان..دختر و به عبارتي دختر خونده مردي كه خيلي سال پيش با يه خانواده كه دوتا دختر دوقولو دارن تصادف ميكنه و باعث مرگ همه اعضاي اون خانواده ميشه وفك ميكنه فقط يكي از دخترها زنده است و اونو با خودش ميبره دريغ از اينكه پدر اون خانواده هنوز زنده است..
داد زدم:حالا فهميدي من كيم و چي ميگم؟
شوكه و با چشماي گرد شده خيره بود بهم.
اشكم جاري شد و گفتم:تو كي هستي؟كجاي اين داستان لعنتي هستي؟؟
KAMU SEDANG MEMBACA
تمام قلب من
Romansaخاطره به کنار... حتی اسمم را هم فراموش کردی! همین روزهاست که یکی از عاشقانه هایم را برای کسی بفرستی و بگویی : ببین این متن چقدر شبیه ما دوتاست...