70.مته

2.4K 191 16
                                    

با استرس برگشتم سمت صدا.
پوووف..
نفسمو با صدا و خيال راحت بيرون دادم.
اميرعلي منفرد..
خروس بي محل
اخم باريكي كردم و گفتم:شما اينجا چيكار ميكنين؟
لبخند ارومي زد و گفت:سلام
چشمامو چرخوندم و گفتم:عليك سلام..گفتم اينجا چيكار ميكنين؟
اميرعلي-در اصل براي ديدن تو اومدم..
متعجب و عصبي گفتم:من؟؟
اخه اينو كجاي دلم بذارم؟
عميق نگام كرد و گفت:پس هنوز از گفت و گوي اخرمون دلخوري..ببين من..متاسفم..واسه همينه كه اينجام..من به حرفات فكر كردم و ديدم تو درست ميگفتي..من حق نداشتم اون حرفا رو بزنم..
سرتكون دادم.
به من چه؟
اميرعلي-ميتونم به يه قهوه مهمونت كنم؟
چشمامو باريك كردم و گفتم:براي چي؟
اميرعلي-همينجوري..حرف بزنيم..به هرحال بهتر از حرف زدن تو خيابونه..
-اگه حرفي هست همينجا بزنين..گوش ميكنم..من بايد برم خونه و..
كلافه وسط حرفم گفت:فقط يك ساعت..بعد خودم ميرسونمت خونه..خيلي وقتتو نميگيرم
-نه..من..
اميرعلي-زود تموم ميشه..يه قهوه است دختر..انقدر سخت نگير..
لبخندي زد و گفت:اصلا هم اعتراض و نه نميپذيرم..قبول؟
از اون لبخندا كه چشماي سبزش رو روشن تر ميكرد و با نور كم لامپ خيابون كه روي صورتش افتاده موهاش درخشان تر به نظر ميرسيدن.
ناچار نگاش كردم.
چقدر پيله است..اخه با تو قهوه بخورم كه چي بشه؟
نفس عميقي كشيدم و به اجبار گفتم:قبول
لبخند عميق تري زد و سمت ماشينش راهنماييم كرد.
جدي سوار شدم و اونم حركت كرد.
تو ماشين اصلا حرفي نزديم تا جلوي كافي شاپي نگه داشت.
پياده شديم و رفتيم داخل.
سر ميز دونفره اي نشستيم.
خواستم حرف بزنم كه با لبخند گفت:اول سفارش..
و منو رو جلوم گرفت.
هر دو قهوه و كيك سفارش داديم.
جدي گفتم:خب؟؟
لبخندي زد و گفت:خب..
كلافه گفتم:گفتين ميخواين حرف بزنين..خوب شروع كنين..گوش ميكنم..
اميرعلي-به كار بردن اين همه فعل جمع سخت نبود؟
ابرو بالا انداختم و متعجب گفتم:بله؟
لبخندي زد و گفت:باهام عادي صحبت كن..لازم نيست انقدر شما و جمع خطابم كني.
كلافه نگاهمو به اطراف چرخوندم.
اصلا نميفهمم چي ميگه و به كجا ميخواد برسه ولي داره ميره رو مخم.
احساس معذب بودن ميكردم.
-نميگي چرا اينجاييم؟
با غيض خاصي فعلشو مفرد به كار بردم.
شونه بالا انداخت و نگاهي به دور و برش انداخت و گفت:فك كن مثل بقيه..
نگاهي به بقيه افراد كافي شاپ انداختم.
قهوه و كيكمون رو اوردن.
به چندتا ميز اونورتر كه چندتا دختر بودن خيره شدم و گفتم:هدف اونا مشخصه..يه سري دوست كه دور هم جمع شدم..
اميرعلي هم رد نگاهم رو گرفت و نگاه كرد.
نگاهم رو روي يه اكيپ دختر و پسر كشيدم و گفتم:اونا هم معلومه دانشجوان و دسته جمعي اومدن بيرون..دوستانه..دانشجويي.
به اون اكيپ نگاه كرد.
به اميرعلي زل زدم و گفتم:و ما دقيقا مثل كدومشونيم؟
با لبخند عميقي نگام كرد و گفت:شايد مثل پشت سريات..
اروم برگشتم و به پشتم نگاه كردم.
سر ميز پشتيمون يه دختر و پسر جوون جيك تو جيك نشسته بودن و هي لبخندهاي عاشقونه به هم ميزدن.
چشمامو گرد كردم و بعد نگاهمو عادي كردم و برگشتم سمت اميرعلي.
با لبخند باريكي خيره بهم قهوه شو بهم ميزد.
اوهو..
اين چشه؟
چي ميگه؟
چرا همچين نگاه ميكنه؟
اخم كردم.
-سنخيتي نميبينم..
ريز خنديد.
اميرعلي-هرچي بشي تلخي زبونت كم نميشه..فقط خواستم باهم حرف بزنيم..دوستانه..چون رفتار اون روزم اصلا درست نبود..
-اگه صحبتي درباره اون روز يا حتي معذرت خواهي هست بايد از آرتان بشه..
جدي گفت:از رفتارم با آرتان پشيمون نيستم..از ناراحت كردن تو پشيمونم..
بيشعور..
الان بايد برات دست بزنم وهورا بكشم؟؟
جدي به قهوه ام زل زدم.
اميرعلي-خيلي بهتر از روزهاي اول به نظر ميرسي..از سردرگمي نگاهت كم شده..انگار خودتو توي اين زندگي جديد پيدا كردي..
لبخند پردردي زدم.
چطوري بهش بگم باعث همه اين خوب شدن آرتان بوده؟
حضور ارتان همه دردها رو برام تسكين بخشيده بود.
اميرعلي-چيزي يادت اومده؟
-نه دقيقا..
اميرعلي-ميدونم ممكنه باز بگي اعصاب خورد كنم ولي بايد بگم كه بالاخره بايد باهاش كنار بياي..بايد باهاش زندگي كني..
جرعه اي از قهوه ام خوردم و گفتم:ميدونم..
كمي ديگه حرفاي عادي زديم و بعد راه افتاديم.
خيلي حرف ميزد.
پشت سر هم و از همه طرف..
انگار داشت با كفش قاب بلند رو سرم تانگو ميرقصيد.
سمت خونه فاطمه جون اينا ميرفت و نتونستم بگم ديگه اينجا زندگي نميكنم..
دوست نداشتم بدونه.
ترجيح ميدادم فك كنه هنوز اينجام.
جلوي خونه فاطمه جون اينا نگه داشت.
اميرعلي-روز خوبي بود..ممنون كه همراهم اومدي و اميدوارم دلخوريت برطرف شده باشه..
كنه..
سريع و جدي گفتم:ممنون..خداحافظ
و پياده شدم.
خواستم برم يه ذره جلوي در وايستم تا بره بعد برم خونه خودم ولي لعنتي عين خر تو گل وايستاده بود و نگاه ميكرد..
اَه..برو گمشو ديگه..
جلوي در وايستادم و مجبوري خواستم زنگ بزنم كه آرتان كنارم سبز شد.
با ديدنش هيني گفتم و شوكه يه ذره عقب رفتم.
بدون كوچك ترين نگاهي بهم با اخماي غليظ و چهره اي تو هم كليد انداخت و در رو باز كرد و هل داد داخل و جدي و خشن گفت:برو تو..
اخماي خيلي غليظ و قيافه خشنش همونجور نگهم داشت.
عصبي با چشمايي به خون نشسته زل زد بهم و مثل يه شير زخمي با خشم وصدايي كه سعي ميكرد بالا نره غريد:گفتم برو تو..
سريع و با ترس رفتم داخل.
با همون اخم و خشونت برگشت و نگاهي به ماشين اميرعلي كرد و اومد داخل و در رو به محكم ترين شكل ممكن كوبيد.
از صداي در يه تكون بزرگ خوردم.
لعنتي قيافه اش خيلي ترسناك بود.
اب دهنم رو قورت دادم.
با همون قيافه به خون نشسته و بي تفاوت به من با عجله رفت داخل.
بي اختيار عين دختر بچه هايي كه خطا كردن دنبالش راه افتادم.
خونه ساكت به نظر ميرسيد.
كيفش رو با خشم پرت كرد رو مبل و كتشم عصبي در اورد.
با غيض برگشت و خواست چيزي بگه كه از ترس يه قدم عقب رفتم و مظلومانه سرپايين انداختم.
هيچي نگفت و فقط چندتا نفس عميق كشيد.
با صداي اروم و پردرد ولي عصبي گفت:اينجوري دنبال مرد گذشته ات ميگردي؟
پوزخندي زد و گفت:وااااااي بر اون مرد كه تو با اين اميرعليِ كثافت دنبالش ميگردي..
ادامه نداد و با خشم نفس كشيد.
سريع سربلند كردم و ناباور زل زدم به چشماش و اشكم جاري شد.
زل زد تو چشمام.
چونه ام لرزيد.
سريع رو برگردوند و رفت بالا.
بيجون همونجا رو زمين نشستم.
لعنتي..
بدجايي رو نشونه گرفت..
قلبم اتيش گرفت.
اروم زدم زير گريه.
نميتونستم اينجا بمونم.
بلند شدم و از خونه رفتم بيرون.
همونجور اشك ميريختم و هق هق ميكردم.
حياط رو رد كردم و در حياط رو باز كردم كه دستي كنار سرم محكم در رو بست.
سريع برگشتم.
آرتان.
دستش هنوز روي در و كنار سرم بود.
اشكم با ديدنش دو چندان جاري شد.
زل زد تو چشمام و جدي گفت:با اين وضع نرو..دوست ندارم سر امانت مامان بلايي بياد..حوصله جمع كردنت از يه بيمارستان ديگه و پاسگاه و دادگاه و اين جور جاها رو ندارم..
از بي رحميش جگرم اتيش گرفت.
رو برگردوند بره.
سريع گفتم:من اصلا نميفهمم چته؟فقط ميخواست حرف بزنه..درباره وضع و مشكلاتم..
سريع و عصبي برگشت و با خشم دوتا دستش رو محكم دو طرف سرم روي در كوبيد و فرياد زد:غلط كرد با هفت جد و ابادش و با تو..
از فريادش كل بدنم لرزيد و از ترس چشمامو محكم به هم فشار دادم.
از لاي دندوناش عصبي غريد:مشكلات تو به هركسي مربوط بشه به اون لاشي مربوط نيست..اينو اين دفعه اينجور اروم بهت ميگم دفعه ديگه با مته فرو ميكنم تو مخت..
و انگشتش روروي سرم فشار داد.
ترسيده اشكم جاري شد و سعي كردم بيشتر ازش فاصله بگيرم.
دستاشو برداشت و عصبي برگشت داخل.
داغون دست به صورتم گرفتم و چنددقيقه اي همونجا موندم.
لعنتي..
چراانقدر عصبي بود؟
فقط سر يه حرف زدن؟
خداا..
با رخوت رفتم داخل.

تمام قلب منHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin