135.بخشش

2.6K 165 8
                                    

با صداي زنگ ساعت اروم و خوابالود چشمام رو باز كردم و براي اطمينان از وجودش به پيرهن زير سرم دست كشيدم.
لبخند زدم و سر بلند كردم و نگاش كردم.
بهم لبخند باريكي زد و گفت:خوبي؟
سر تكون دادم.
دستي به موهام كشيد و گفت:اگه بانو اجازه مرخصي بدن برم مطب..
ريزخنديدم و شيطون گفتم:و اگه اجازه مرخصي ندن؟
پيشونيمو بوسيد و گفت:ديگه چه كنيم..اجازه ندادن ديگه..خونه نشين ميشيم..
گرفته نفسمو بيرون دادم و گفتم:بانو اصلا دوست نداره بري..ولي هرجور خودت راحتي..
گونه شو بوسيدم و ازش فاصله گرفتم.
نرم بلند شد و گفت:كارام يه كم بهم ريخته..ميرم ولي قبل ناهار بر ميگردم..
سر تكون دادم.
يه كم نگام كرد و گفت:بخواب..زود ميام..
چشمامو بستم.
پتو رو روم كشيد و رفت حاضر شه.

مراسم چهلم بابا هم ابرومندانه برگذار شد.
چهل روز از فوت بابام و از دست بچه مون گذشته بود.
دردهاي جسمانيم خوب شده بود ولي درد قلبم نه.
ارتان مهربون و عاشقم مثل كوه پشتم بود و هوامو داشت و بهم محبت ميكرد و شبها اغوشش رو فقط براي خواب برام باز ميكرد.
اره..فقط براي خواب..
مهربون بود،شوخي ميكرد،ميخندوندم،برام هديه ميخريد ولي باهام رابطه نداشت..
٤٠روز بود كه باهم رابطه اي نداشتيم..
ازم دوري ميكرد.
از فكر اينكه بهم تمايل نداره داشتم ديوونه ميشدم.
حس خيلي بدي بود كه داشت ذره ذره همه وجودمو ميخورد.
خوابم كم شده بود.
به ساعت نگاه كردم.
٣شب بود.
زل زدم به ارتان خواب.
چشماي قشنگش بسته بود و منظم نفس ميكشيد.
اين دوري در عين نزديكيش داشت داغونم ميكرد.
اشك تو چشمم جمع شد.
سرمو جلو تر كشيدم و كنار سرش رو بالشتش گذاشتم و از فاصله نزديك زل زدم بهش.
چقدر محكم بود.
دوست داشتم لمسش كنم اما ميدونستم بيدار ميشه.
چشمم رو بستم كه اشكم جاري شد.
بينيمو بالا كشيدم و چشم باز كردم كه اروم تكوني خورد و چشماشو خواب الود باز كرد.
سريع اشكمو پاك كردم.
نگام كرد و خواب الود گفت:شهرزاد..خوبي؟
انگشتم رو روي صورتش كشيدم و لرزون گفتم:نه..
دستمو نوازش وار روي صورتش كشيدم..روي گونه اش،روي بينيش،روي لبش،روي ته ريش تازه اش..
گنگ به من و دستم نگاه كرد و گفت:چيزي شده شهرزاد؟
با بغض گفتم:قلبم درد ميكنه..
عميق نگام كرد.
نرم خودمو جلو كشيدم و اولين دكمه پيرهن خونگي مردونه شو باز كردم.
نفسش رو عميق بيرون داد واروم دستش رو روي دستم گذاشت و با لحن خشكي گفت:چي شده؟بيخواب شدي؟
و دستمو از پيرهنش جدا كرد و دكمه شو باز بست.
همه وجودم فرو ريخت.
اشك تو چشمم جمع شد و به دكمه اش زل زدم.
به بدترين نوع ممكن پسم زده بود.
داغون گفتم:ازم متنفري؟
ارتان-متنفر؟چي ميگي شهرزاد؟چرا متنفر باشم؟
چشمامو بستم و گفتم:٤٠روزه بهم دست نزدي..
گنگ و داغون نگاه ازم كند و جدي گفت:شهرزاد..تنفري در كار نيست..فقط..
نه..منو نميخواست..
خيلي ازش دور بودم..خيلي.
قلبم از درد داشت اتيش ميگرفت.
ازش فاصله گرفتم .
قلبم بي جنبه بود و ميترسم كار دستم بده پس ازش رو برگردوندم و پشت بهش دراز كشيدم واروم اشك ريختم.
حس كردم نشست و نفس عميق كشيد و اروم و پردرد گفت:ازت دلخورم شهرزاد..نه به خاطر مرگ بچه مون يا اينكه براي بابات گريه و عزاداري كردي..اون پدرت بود..من بهت حق ميدم نتوني خودتو كنترل كني و اون اتفاق دست تو نبود..من ميفهمم..فقط..فقط خيلي وقته شهرزاد من نيستي..٤٠روزه فك ميكني بهم نزديكي ولي نيستي..فرق كردي..مدام منتظري مجازاتت كنم،مدام روحت ازم فاصله ميگيره..ازم دوري،ازم ميترسي،فك ميكني مقصري،فك ميكني من حق دارم..لعنتي اون بچه،بچه تو هم بود..من مقصر نميدونمت..بسه ديگه..تا كي ميخواي عزاشو بگيري؟اصلا منو فراموش كردي..اصلا ديگه نميبينيم..
نفسش و خيلي عميق بيرون داد و داغون گفت:جسمتو نميخوام وقتي روحتو ندارم..
اشكم پردرد جاري شد.
بلند شد و رفت.
دستم رو روي دهنم فشار دادم و بلند گريه كردم.
چه به سرمون اومده بود؟
حرفاش مدام تو سرم ميچرخيد.
واقعا بخشيده بودم؟
خيلي گريه كردم تا قلبم اروم شه و بعد خوابم برد.

تمام قلب منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora