102.مشكل جديد

2.9K 184 13
                                    

گنگ و درگير اروم زمزمه كردم:چرا؟
ولي صدام اونقدر اروم بود كه نه ارتان شنيد و نه سهيل.
بلندتر و لرزون گفتم:چرا نميتوني؟
هر دو يه دفعه برگشتن سمتم.
ارتان يقه سهيل رو ول كرد و نفسش تند شد و كلافه سر تكون داد و درگيرگفت:شهرزاد..من..من خودم حلش ميكنم..بذار..
عصبي و با صدايي لرزون درحاليكه از درون به شدت درگير و اشفته بودم گفتم:چرا نميتونه عقدم كنه سهيل؟
طرف صحبتم سهيل بود چون ميدونستم ارتان براي اروم بودنم سر و تهشو هم مياره.
سهيل معذب و غمگين سر تكون داد و دهن باز كرد كه ارتان داد زد:شهرزاد لطفا..بذار من خودم..
داد زدم:چرا نميتونه عقدم كنه؟
هر دو ساكت خيره شدن بهم.
آرتان پر غم و ناراحت چشماشو بست.
سهيل مقطع گفت:راستش..
چشماش رو بست و سريع گفت:آرتان نميتونه تو رو عقد كنه چون تو اجازه نامه پدر براي عقد نداري..
گنگ گفتم:پدر؟؟پدرم كه..
همه فكرم پيش بابا بود كه فوت شده.
نفهميده به آرتان نگاه كردم.
آرتان اروم  و كلافه گفت:پدر واقعيت..
يه چيزي توي قلبم فرو ريخت.
واي..
پدرم..
پدر واقعيم..
دستم رو به نرده پله ها گرفتم و رو پله نشستم.
دوباره؟
مشكل جديد؟
خدايا..
صورتم رو توي دستام گرفتم و بغض كردم.
پدر واقعي چه معناي گنگي برام داشت.
آرتان سريع جلو اومد و دستامو از صورتم جدا كرد و نگران گفت:شهرزاد به خدامن همه چيزو درست ميكنم..ببين منو..
پردرد و با بغض گفت:ديگه از دستت نميدم..نميتونم..
داغون دستامو دو طرف صورت خودش گذاشت و دستاي خودشو روي دستام و گرفته گفت:منم از دستت نميدم..حلش ميكنم..قسم ميخورم..
اشكم جاري شد.
منو تو بغلش كشيد.
اروم گريه كردم.
پشتمو نوازش كرد.
تحملش رو نداشتم.
اين قضيه منو توي راهي انداخته بود كه با ارتان بهم بزنم و اون همه بلاي بعدش سرم بياد..وحالا..
حالا باز پيداش شده بود..
نه..منم نميتونستم ارتان رو از دست بدم..دوباره نه..
سرم درد ميكرد.
اروم گفتم:سرم درد ميكنه..ميرم يه كم بخوابم..
خودمو ازش جدا كردم و رفتم تو اتاقم.
نگاه سنگين و غمبار هردوشون روم بود.
نفس خيلي سنگين و عميق ارتان اخرين چيزي بود كه شنيدم.
رو تختم دراز كشيدم.
صداي ماشين ارتان اطلاع داد كه رفته.
نميدونم كجا..
به كمر دراز كشيدم و اشكم جاري شد.
پدر واقعي..
پدر و مادر واقعي در اصل كيان؟پدر و مادري كه به دنيا اورده بودنم يا كسايي كه بزرگم كرده بودن؟؟
بايد از دست بابا و مامان عصباني يا ناراحت ميبودم كه روند زندگيم رو با اون تصادف تغيير داده بودن؟
از طرفي اونا باعث مرگ مادر و خواهر و يا شايد پدر واقعيم شده بودن..و از طرف ديگه اونا مثل يه پدر و مادر واقعي برام بودن و بي نهايت عاشقشون بودم..
قضاوت واقعا سخت بود..
سخت؟
نه..
غير ممكن بود.
اونا خودشون تمام عمر بار سنگين اين درد رو به دوش كشيده بودن..
دلم اشوب بود.
نميتونستم اروم بگيرم.
يه چيزي روي قلب و روحم سنگيني ميكرد.
هيچ اشتهايي به شام نداشتم و پايين نرفتم.
همونجور غمزده و داغون توي تخت بودم.

تمام قلب منWhere stories live. Discover now