52.اون

2.5K 198 30
                                    

حركت كرديم.
چنددقيقه اي سكوت بود.
سهيل به آرتان نگاه كرد و گفت:چه خبرا؟همه چي ميزونه؟
آرتان از اينه نگاه كوتاهي انداخت و جدي گفت:اره..
سهيل-باور كن فك نميكردم انقدر راحت باشه..
سحر-چي؟
آرتان جدي به سهيل نگاه كرد.
چرا همچين نگاش ميكنه؟
سهيل-بابا حرف نزدن و بستن در تالار انديشه رو ميگم.
كوتاه خنديديم.
سهيل-مردونه گرسنمه..
آرتان-مردونه ببند يه كم بالا تر وايميستيم..
سحر-آرتان اين اونورم همينجوري بود؟
-كدوم ور؟
آرنوش-امريكا..سهيل و آرتان باهم اونور زندگي ميكردن..يه مدتم همخونه بودن..
سهيل دست گذاشت رو شونه آرتان و گفت:ولي اين نامرد رفت يه خونه ديگه..
آرتان لبخندي زد و گفت:اونورم همين بود..جز دست پختش اونم بعضي وقتا هيچيش خوب نيست..
خنديديم.
سهيل-دم شما گرم ديگه..
آرتان با خنده گفت:اولا سهيل نبود از خوردن غذاهاي رستوران ميمردم..
ارنوش-اولا؟مگه بعد چيكار كردي؟
ارتان سكوت كرد.
سهيلي نگاهي به ارتان انداخت و شيطون گفت:يكي رو پيدا كرد گاهي براش بپزه..
ارتان با غيض نگاه ارومي بهش انداخت.
-دست پخت خودشم اي بدك نيست كه..
سهيل كج نگام كرد و گفت:اهان..همين..اون يه نفر يه وقتايي خودش ميپخت..يه وقتايي همينو به آرتان ميگفت و خرش ميكرد كه خودش بپزه ديگه..بعدم فقط تو بايد تعريف كني..ساده همون يه دونه غذا رو بلده گولت زده..
ما خنديديم ولي آرتان جدي و ساكت بود.
سهيل نگاهي به ارتان انداخت و براي عوض كردن جو بلند و با داد گفت:اقا من گرسنمه..خانوم من گرسنمه..به كي بايد بگم؟من صبحونه نخوردم..
آرتان اخم كرد و گفت:اَه كر شديم..
سحر و آرنوشم غر زدن و اَه كردن.
سهيل نگاهي به من انداخت و گفت:جناب عالي نميخواي يه اَه ديگه بهمون بگي؟
خنديدم و گفتم:اين دفعه نه..ايشالله دفعه بعد..
آرتان كه اولين ماشين بود جلوي رستوران كوچيك سرراهي وايستاد.
ماشين كامل واينستاده سهيل سريع و فرز از ماشين پريد و به خنده انداختمون.
بچه هاي ديگه هم وايستادن و رفتيم داخل.
همه شلوغ و پر سر و صدا پشت ميزهاي ساده رستوران نسبتا خلوت نشستيم.
يه گارسون اومد و وايستاد نگامون كرد.
عرفان-منو ندارين؟
گارسون-نه..
همه لبامونو كش اومد ولي سعي كرديم جمعش كنيم.
منو هم ندارن؟
گارسون يه لهجه خاص خيلي خيلي غليظ تركي داشت.
سجاد-حالا صبحانه چي دارين؟
گارسون خيلي عصبي گفت:فقط املت..
لهجه اش خيلي باحال بود.
سهيل اروم گفت:چرا عصبي حالا؟بيا بزن..
من داشتم ميتركيدم از خنده فرو خورده و بقيه بدتر من.
سهيل لباشو كج كرد و گفت:بچه كجايي داداش؟
گارسون-تهران.
سهيل-معلومه..
من سرمو انداختم پايين و اروم خنديدم.
شراره با لحن پرخنده اي گفت:لطفا ١٣تا املت و چايي بيارين..
سريع گفتم:١٢ تا املت..من صبحانه خوردم..
آرتان-حالا باز بخور..
لبخند زدم و گفتم:نه..ممنون..نوش جان..همون چايي بخورم كافيه..
گارسون-پس ١٣تا املت ١٣تا چايي؟
سهيل يه ذره به پسره خيره شد و گفت:داداش خواهرمون گفت نميخوره ديگه..اينجا نيستي مگه؟١٢تا املت..١٣تا چايي
گارسون-هستم ولي بي اجازه به حرف مردم گوش نميدم كه..
ماها داشتيم روده بر ميشديم.
فقط منتظر بوديم بره.
آرتان-ممنون..
گارسون-خواهش ميكنم..
و همونجور وايستاده بود.
عرفان-داداش ممنون ديگه..
گارسون-خواهش ميكنم.
و باز همينجور وايستاد.
سهيل-داداش بايد بيايم دستتو ببوسيم و قدرداني كنيم؟برو ديگه..
من واقعا داشتم ازخنده خفه ميشدم.
گارسونه كه رفت همه يه دفعه پخ زديم زير خنده.
سهيل-خوبه وارد خطه گيلان نشديم كه اينا حرفممون رو نميفهمن..فك كنم لهجه داريما بچه هاا..طفلك بچه تهران بود هيچي از حرفامونو نفهميد..
همه داشتيم غش ميكرديم.
چرا نميرفت خب؟
هرچي خنده مونو نگه داشته بوديم الان داشتيم خالي ميكرديم.
بالاخره املت ها و چايي ها رو اورد و ما تمام تلاشمون رو ميكرديم با ديدنش و اون اخماي خيلي غليظ و توهمش نخنديم.
چرا انقدر عصبيه خب؟
دستامو دور چاييم گذاشتم و با لبخند به بقيه نگاه كردم.
آرتان كه كنارم نشسته بود اروم گفت:مطميني نميخوري؟
نگاش كردم و گفتم:اره..
آرتان- راه طولانيه گرسنه ميشيااا..خوشمزه است..
دو دل به ظرفش نگاه كردم.
خنديد و لقمه اي گرفت.
فك كردم خودش ميخوره ولي جلوي من گرفت.
لبخند گشادي زدم و ازش گرفتم.
چشم تو چشم شدم با سهيل.
عادي نگاهش رو ازم كند.
لقمه رو خوردم.
آرتان-باز ميخوري؟
خنديدم و گفتم:نه..
آرتان-مطمين؟
-اره..
بعد خوردن آرتان بلند شد و رفت بيرون به ماشينش تكيه داد.
اخم باريكي كرد و باگوشيش ور ميرفت.
سهيل آرتان رو نشون داد و گفت:بيين رفته اونجا وايستاده پول صبحونه رو نده..
و بلند گفت:هووي..بيا تو نترس..دونگ تو رو من ميدم..
آرتان خنديد و دستشو به نشونه برو بابا تكون داد.
سهيل بلند شد و گفت:بچه ها كسي دست تو جيبش نكنه الان ميرم طي يه عمل غافلگير كننده..پول كل صبحونه رو ازش ميگيرم..
و سمت آرتان رفت.
همه خنديديم.
رفت كنار آرتان به ماشين تكيه داد و مشغول صحبت شد.
نگاشون كردم.
جدي شده بودن..هم سهيل..هم آرتان..
آرتان گوشيشو توي جيبش گذاشت و جدي و با اخم باريكي حرف ميزد.
عرفان بلند گفت:سهيل چي شد؟
سهيل قيافه ناراحت به خودش گرفت و گفت:فك كنم الان دلم بسوزه يه چيزم دستي بهش بدم..نداره بچه ها..بدبخته..حساب كنين بريم..
همه زديم زير خنده.
آرتانم خيره به سهيل خنديد.
بلند شدم ورفتم سمت ماشين و سوار شدم.
سهيل رفت داخل ببينه كي حساب ميكنه.
آرتان كمي به سمتم خم شد و گفت:چيزي ميخوري برات بخرم؟
-نه..
آرتان-اره..صبحانه ام نخوردي..
و اومد در سمت من رو باز كرد و گفت:اونجا يه مغازه است..بيا..
باهاش راه افتادم.
رفتيم داخل و گفت:هرچي ميخوري بردار..فقط سه تا بردا كه اينا به ايل گرسنه ان..
خنديدم و جلو رفتم و چندتا پفك و پفيلا و اب معني برداشتم و از هر چيز سه تا برداشتم و آرتان سه بسته تخمه سياه و ادامسم به خريدمون اضافه كرد و پولو حساب كرد وبا سه تا كيسه پر زديم بيرون.
جلوي ماشين سجاد اينا يكيشو داديم به اونا و يكيشم به شراره اينا و بعدي رو برديم ماشين خودمون.
نشستيم و راه افتاد.
يه پفك باز كردم دادم جلو به آرتان و سهيل ويكيم براي خودمون باز كردم.
سه تايي حرف زدنمون بالا گرفت و شروع كرديم به حرف زدن و خوردن و آرتان و سهيلم اروم حرف ميزدن.
سهيل يه پفك دهنش گذاشت و گفت:اينجا رو ببين
و خرده هاي پفك رو كوچيك كوچيك از دهنش فوت كرد بيرون.
ما خنديديم.
آرتان اخم كرد و گفت:مردك مگه چهارسالته؟ماشينمو به گند كشيدي..مجبورت ميكنم با زبون جمعشون كنيااا..
سهيل-اصلا نگه دار من با تو شمال نميام..نگه دار خودم پياده ميام..
ما فقط ميخنديديم.
سهيل مشكوك پفك كرد تو دهنش.
آرتان جدي گفت:پفك فوت كني واقعا پياده ات ميكنم..
سهيل لبخند گشادي زد و عين بچه ها سرتكون داد.
پسر شر و شيطوني بود.
ضبط رو روشن كرد و فلش خودشو وصل كرد و شروع كرد به همخوني با اهنگ،رقصيدن،دپرس شدن،خاطره تعريف كردن و حسابي ديوونه بازي در اورد و ما رو به خنده انداخت.
حسابي خنديده بوديم و خورده بوديم.
كم كم منتظره اطرافمون از خشكي تهران رو به سرسبزي رفت.
پنجره رو باز كردم و سرم رو به كم بيرون بردم.
آرتان-هي خانوم موشه..سرتو خيلي بيرون نبر..
لبخند زدم و چشمامو بستم.
سهيل اروم زمزمه كرد:خانوم موشه؟؟؟
اروم خنديد و زيرلب كه احتمالا فقط آرتان بشنوعه ولي منم شنيدم گفت:اوه اوه اوه..اونو اينجوري صدا نميزدي..بشنوعه اينو خانوم موشه صدا ميزني از حسادت و خشم چشماتو در مياره هااا..
آرتان از لاي دندوناش عصبي گفت:خفه شووو..
اوه اوه.
خودمو زدم به نشنيدن و همونجور به بيرون نگاه كردم.
اون؟اون كي بود؟

تمام قلب منWhere stories live. Discover now