61.خطر

2.6K 185 17
                                    

اصلا معلوم نبود دعوا سر چيه؟بحث واسه چيه؟لقمه چيه؟
ولي ميديدم داره دعوا ميشه و آرتان از جمله اميرعلي خيلي عصبي شده.
ارتان عصبي يقه اميرعلي رو گرفت.
اصلا دوست نداشتم دعوا بشه..
خيلي ميترسيدم.
با نگراني تند نفس كشيدم.
آرتان عصبي دهن به حرف باز كرد كه سريع و نگران و بدون قصد بدي و منظوري دستم رو روي بازوش گذاشتم و اروم و مضطرب گفتم:آرتان لطفا..
آرتان سرش رو سمتم برگردوند.
باخواهش نگاش كردم و زمزمه كردم:خواهش ميكنم..كافيه..
اميرعلي رو هل داد عقب و يقشو ول كرد و به من گفت:كاريش ندارم..
و دستاشو براي من بالا گرفت كه يعني تمومه و بعد دست به كمر زد و روبه اميرعلي گفت:اصلا در حدم نيست كه كاريش داشته باشم..
سهيل كنار آرتان وايستاد و كمي هدايتش كرد عقب و عرفان رفت كنار اميرعلي كه از خشم داشت ميتركيد و باهاش مشغول حرف زدن شد و كمي ازش دورمون كرد.
آرتان دست به كمر نگاه عصبيش رو از اميرعلي روي من كشيد.
اروم گفتم:چيه؟چتونه؟
آرتان-هيچي..تو چرا صدات ميلرزه؟
اصلا متوجه لرزشش نشده بودم.
نگرانش بودم.
-ولش كن..اروم باش..
اخماشو باز كرد و بيحوصله گفت:خيله خوب..ارومم..تو چرا ترسيدي؟چيزي نيست..
اميرعلي اونور با خشم دست عرفان رو هل داد و بلند گفت:به من ميگي؟برو به اون بگو..اون اقا شروع كرده..
و دست به دماغ خونيش كشيد.
آرتان-خفه شو بابا..
با ترس نگاش كردم.
اميرعلي-خوب گوشاتو وا كن دكتر آرتان راد..ادم لقمه هاشو با زور نگه نميداره..تجربه ات ثابت كرده تو اين مورد بازنده اي..بازنده ها شانسشون براي برد خيلي كمه..
آرتان با خشم سمتش حمله كرد كه سهيل و رامبد سريع گرفتنش و سعي كردن ارومش كنن و منم براي اينكه جلو نره سريع خودمو كشيدم جلوش و با ترس دست روي دهنم گذاشتم.
آرتان نگاهي به من انداخت و سر كج كرد و به اميرعلي با غيض داد زد:اخه بدبخت اگه من يه بار باختم تو كل عمرتو باختي..اينبارم ميبازي..
سهيل محكم گرفتشو گفت:آرتان بسه..
و بلند گفت:بسه با هردوتونم..
عرفان داد زد:هر دوتون همين الان تمومش كنين..
اميرعلي پوزخندي زد.
آرتان دست سهيل و رامبد رو پس زد و گفت:خيله خوب..ولم كنين..
و ديد ولش نميكنن داد زد:گفتم ول كنين..كاريش ندارم..
اروم ولش كردن.
اميرعلي بيحال و عصبي درحاليكه سمت در ميرفت گفت:ميرم ويلاي دوستام..
آرتان-هرري.
و عصبي از بچه ها فاصله گرفت.
سهيل-چتونه بابا؟
آرتانم بي توجه رفت داخل ويلا.
نفس عميقي كشيدم.
اخه چي شد يه دفعه؟
البته يه دفعه هم نبود..اين دعوا از لحظه ورود اميرعلي با اخماي آرتان شروع شده بود و ديشب استارتش خورده بود و الان..بوووم
يه دفعه نگران شدم كه هر دو رفتن داخل..
آرتان براي اروم شدن و اميرعلي براي جمع كردن وسايلش.
بچه ها داشتن درباره اين اتفاق ها حرف ميزدن.
بي توجه سريع رفتم داخل.
رفتم بالا.
آرتان تو اتاقش بود.
از لاي در نگاش كردم.
نفس ارومي كشيدم و رفتم پايين كه با اميرعلي رو در رو شدم.
دستمالي روي بينيش گرفته بود.
پوزخندي زد و گفت:رفتني شدم
و چمدونشو حركت داد.
نميدونستم چي بگم.
باز خودش عصبي گفت:اون شازده فك كرده كيه؟
اخم باريكي كردم.
زل زدم بهم و گفت:شهرزاد يه چيزي رو درباره آرتان بدوني بد نيست..يه شكست توي امريكا خورده و حالا اينجاست..به ادمي يه بار و اونم به اون شدت شكست خورده نميشه تكيه كرد..نميدوني قضيه اش چي بوده..يه ش..
زل زدم توي چشماش و وسط حرفش خشك گفتم:به كسي كه رازهاي ديگران رو مثل اب خوردن روي دايره ميريزه هم نميشه تكيه و اعتماد كرد..
وا رفت.
سرجاش خشكش زد.
-قضيه شكستش و اون دختر رو ميدونستم..فقط ثابت كردي ادمي هستي كه توي دوران رفاقت اطلاعات جمع ميكني تا توي لحظه هاي دعوا همونا رو رو كني كه خودت رو بالا بكشي ولي خراب كردي اميرعلي منفرد..ثابت كردي موجود غيرقابل اعتماد و ضعيفي هستي..اونم ازت اتو داشت..خيلي بيشتر از تو..مطمينم..و ثابت كرد شعور بيشتري هم داره..بازم خيلي بيشتر از تو..
و سريع و بدون مكث رفتم بالا.
اصلا بهش مهلت دهن باز كردن هم ندادم..مرتيكه بيشعور
كاش جاي دماغت ميزد تو مخت شايد مغزت ميومد سرجاش..
سريع در اتاق آرتان رو زدم و رفتم داخل و در رو بستم.
پشت به من جدي لب پنجره بود و با ورودم با همون جديت سر كج كرد و نگام كرد.
اروم گفتم:الان عصبي هستي؟يعني اگه بيام جلو ممكنه خطري تهديدم كنه؟
جدي گفت:ممكنه..
-عه..عصبي نباش ديگه..
به روبروش خيره شد و زيرلب گفت:مردك كثافتِ..
سريع گفتم:بيشعورِ نفهم.
سر كج كرد و نگام كرد.
سريع گفتم:اميرعلي رو ميگم..
لبخند خيلي باريكي رو لبش نقش بست و دست به سينه شد و به پنجره تكيه داد و گفت:فك كردم طرف اونو ميگيري..
اخم كردم و گفتم:چرا بايد اينكارو بكنم؟
لبخندش عميق تر شد و گفت:چرا نبايد اينكارو بكني؟
چشمامو تنگ كردم و گفتم:ارزششو نداشت مرتيكه مزخرف وگرنه بايد به جاي دماغش ميزدي تو مخش شايد مغز نداشته اش برگرده سر جاش ...
و تصويري اجراش كردم.
مردونه خنديد و گفت:دقيقا اينجوري؟دير نشده هااا..
و راه افتاد كه سريع رفتم جلوش و دستامو گذاشتم رو سينه اش و گفتم:بابا گفتم ارزششو نداره..رفت..ديگه بهش فك نكن..
آرتان-به كي فك كنم؟
نگاش كردم كه لحن و چشماش رگه هايي از شيطنت داشتن.
منم لبخند شيطوني زدم و گفتم:نميدونم..به هركي..
دستاش روي دستم كه روي سينه اش بود گذاشت و عقب عقب رفت و تكيه داد و گفت:مثلا به امانتي مامانم فك كنم خوبه؟
منو ميگه؟؟ووي
تو دلم قند اب ميكردن.
لبخند گشادي زدم و گفتم:حالا چرا به اون؟
لباشو كج كرد و شونه بالا انداخت وگفت:فكر خودمه..به تو چه؟
خنديدم.
-به هرحال..به هركي كه فك ميكني به اميرعلي منفرد فك نكن چون ميترسم امپرت بچسبه بالا و خطر تهديدم كنه..
خنديد و گفت:خطر من هركسو تهديد كنه هيچ وقت تو رو تهديد نميكنه..مطمين باش
زل زدم بهش.
لبخند زد.
-خوش اخلاق شدي..
با خنده سر چرخوند و گفت:بلدي خوش اخلاقم كني..
زل زدم تو چشماش.
اونم زل زد بهم.
اين برق توي چشماش..
لعنتي..
نكنه منو سوگند ببينه و اين برق واسه همون باشه؟
همه حال خوبم دود شد رفت هوا.
بغض كردم و گفتم:اون روز..بهم گفتي تو رو فداي مرد گذشته ام نكنم..
جدي اخم باريكي كرد وخيره سر تكون داد.
با همون بغض ادامه دادم:پس تو هم منو فداي شباهت نكن..منو ببين..شهرزادو..فقط شهرزاد..نه هيچ دختر ديگه اي رو درون من..
با غم ازش فاصله گرفتم.
دستمو كشيد كه پرت شدم سمتش و بي تعلل لبامو بوسيد.
يه بوسه محكم و جدي.
بوسه عميقي به لبم زد و بعد كنار گوشم زمزمه كرد:فقط تو رو ميبينم..فقطِ فقطِ تو رو..شهرزاد رو..نه هيچ كس ديگه..هميشه اينطور بوده..
لبخند زدم.
نگاش كردم.
اروم شده بودم.
بهش اعتماد داشتم..ميدونستم دروغ نميكنه.
-بريم پيش بچه ها؟
آرتان-تو برو منم ميام..
ازش فاصله گرفتمو و گفتم:بيايااا
عميق پلك زد كه يعني باشه.
بيرون اومدم و رفتم پيش بچه ها.
هنوز متعجب و تو گير و دار دعوا بودن.
آرتان هم اومد.
بيخيال و انگاركه اتفاقي نيوفتاده گفت:خوب..بريم سرِ ادامه بازي ؟؟
همه نگاش كردن.
سهيل-خوشحالي؟
آرتان لبخندي زد و گفت:خييييلي..تو ناراحتي؟
من لبخند زدم.
سهيل بلند خنديد و گفت:ما سگ كي باشيم از خوشحالي شما ناراحت باشيم..بچه ها بياين..
ساجده-اينبار بذارين ما هم بازي كنيم.
آرنوش-اره..اصلا يه تيم اقايون..يه تيم خانوما..
دست زدم و گفتم:عاليه..موافقم..
رامبد-اخي اونوقت شما خانوما يه كم زياد نيستين؟
-داري اعتراف به ترس ميكني؟شما مردا كه خيلي ادعاتون ميشه..
دخترا خنديدن و دست زدن.
آرتان با لبخند مبارزه جويانه اي نگام ميكرد.
سارا-من بازيم خوب نيست..داور وايميستم..
سهيل-حالا شما خانوما خيلي كم تقلب ميكنين داورم از خودتون باشه؟عمراا
آرتان-بيخيال اينا بخواي نخواي تقلبشون رو ميكنن ولي تو واليبال به انگشت كوچيكه ما نميرسن..بذار حداقل داور از خودشون باشه بعدا دبه در نيارن..
-اوهو..اون دفعه هم همين حرفا رو زديا شازده..يادت رفته؟استخر؟لجن؟
آرنوش بلند خنديد و گفت:شهرزاد راست ميگه آرتان..
آرتان-اون دفعه با يه تقلب شيرين شانس اورده بودي..
سحر-حالا بهتون ثابت ميكنيم..
و همگي راه افتاديم تو زمين..
مردها هم با خنده رفتن پشت آرتان و سهيل.
آرتان خندون گفت:خانوما بازنده تقاص پس ميده هااا..
لاله-چجوري؟
آرتان شونه بالا انداخت و به من نگاه خبيثي انداخت و گفت:تيم بازنده اون كاري رو ميكنه كه تيم برنده ازش ميخواد..
زل زدم تو چشماشو و گفتم:پس خودتو اماده كن تا كاري رو كه ما ميگيم بكني..
آرتان خنديد و گفت:از مادر زاده نشده يه دختر كوچولو وادار به كاري بكنتمون..
-وايستا و بيين..
لاله-خيله خوب..قبوله..شروع كنيم؟
سهيل به آرتان لبخند زد و زدن قدش و گفت:شروع كنيم..
و توپ رو انداخت بالا.

تمام قلب منNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ