26.پول

2.6K 216 26
                                    

اين نزديكي احساس استرس شديدي بهم وارد ميكرد.
واقعا نزديك بود.
نگاهش رو روي تك تك اجزاي صورتم كشيد و دستش روي پهلوم محكم شد.
باز نگاهش رو روي چشمام اورد.
قلبم تند تند ميزد.
يه دفعه و با عجله خودمو عقب كشيدم و با لكنت گفتم:بب..خشيد..من پام به يه چيزي..گي..ر كرد..
و خودمو بيشتر عقب كشيدم و دستش از روي پهلوم سر خورد كه كمرم از پشت محكم خورد به ميزش.
كمرم تير كشيد.
سريع جلو اومد  ولي من سريعتر خودمو عقب كشيدم و ازش دور شدم.
كمرم خيلي درد گرفت.
دستمو به كمرم گرفتم و كمي خم شدم.
آرتان خيره نگام ميكرد و اروم گفت:چي شدي؟خوبي؟
آرنوش-شهرزاد..آرتان..چي شد اخر؟
و صداي قدمهاش اومد.
هر دو سمت در برگشتيم.
آرنوش تو چارچوب در ظاهر شد و پشتش اون يارو رامبد.
آرتان سريع بهمون پشت كرد و سمت پنجره رفت و دستاشو رو لبه پنجره گذاشت و كلافه و ناراضي گفت:استخدامه..
آرنوش دست زد و خنديد و منم كه هنوز تو شوك اون نزديكي و كمر درد بودم عكس العمل قابل مشاهده اي نشون ندادم و از اتاق اومدم بيرون.
كمرم خيلي درد ميكرد.
رفتم تو سرويسش و مانتوم رو كمي زدم بالا و به زور سعي كردم ببينم قرمز شده يا نه ونفسمو پردرد و لرزون بيرون دادم.
دستامو به ظرفشويي گرفتم.
ضربه اي به در خورد.
آرتان اروم و جدي گفت:كمرت خيلي درد گرفت؟ميخواي بريم دكتر؟
لبم رو گاز گرفتم و سريع با صدايي كه ميلرزيد گفتم:نه..خوبم..
و ديگه صدايي ازش نيومد كه ميگفت رفته.
ابي به دست و صورتم زدم و رفتم بيرون.
آرنوش با خنده گفت:از خوشحالي استخدامت داري پس ميوفتي؟
ريز و به زور خنديدم.
رامبد از ما و آرتان خداحافظي كرد و رفت.
آرتان كه خيلي شديد و غليظ اخماشو تو هم كشيده بود بدون نگاه كردبهم گفت:از فردا كارتو شروع ميكني..
وبه آرنوش گفت:زنگ ميزنم آژانس اماده رفتن باشين..
و برگشت تو اتاقش و چنددقيقه بعد آژانس اومد و من و آرنوش راهي شديم.
رسيديم خونه مستقيم رفتم تو تخت تا از درد كمرم كم بشه و شد.
آرتان شب رو اصلا خونه نيومد..كه بينهايت از اين كارش ممنون بودم.
توان روبرويي و چشم تو چشم شدن باهاشو نداشتم.

صبح ساعت٧از خواب بيدار شدم ومانتو شلوار ساده اي پوشيدم و رفتم تو اتاق آرنوش.
خواب بود.
كمد لباساشو باز كردم و مشغول گشتن دنبال مقنعه شدم.
اي بابا..
-آرنوش..
جواب نداد.
بلند تر گفتم:هي آرنوش..
خوابالود گفت:زهرمار مگه نميبيني خوابم؟
ريز خنديدم و گفتم:ميبينم ولي به مقنعه نياز دارم..ميشه كمك كني؟
آرنوش-نه نميشه..مقنعه ميخواي چيكار؟
-بااجازه تون ميخوام رسمي برم سر كار كه اقا داداش زامبي تون بهم گير نده..حالا يه مقنعه ميدي يا نه؟
آرنوش-خودت نداري بدبخت؟
باغيض گفتم:ببخشيد يادم نبود كه وقتي بيام بيرون داداشت ميزنه سوسكم ميكنه واسه همين مقنعه مو قبل تصادف نذاشته بودم تو كيفم..واقعا ببخشيد..
بلند خنديد و قلت زد و صورتشو تو بالشت پنهون كرد و گفت:زير لباسا روي طبقه دومه كمده..
به جايي كه گفته بود نگاه كردم و بين چند رنگ مقنعه اش مقنعه نخي مشكي بيرون كشيدم.
-مرسي آرنوشي..
آرنوش-هي مقنعه مو خراب نكناا..تا بريم خريد برات بخريم..
با غيض گفتم:چشششم
و اومدم بيرون.
رفتم پايين.
فاطمه جون بهم لبخند زد و گفت:مقنعه چه بهت مياد..
و اومد جلو و برام مرتبش كرد و پولي تو دستم گذاشتم.
سريع گفتم:نه..من..
وسط حرفم گفت:پول كرايه هات عزيزم..نترس..حقوق گرفتي ازت پس ميگيرم..
ريز خنديدم و گونه اش رو بوسيدم و گفتم:ممنونم..فعلا..
سريع گفت:پس صبحانه؟؟
-نه فاطمه جون مرسي..اشتها ندارم..تازه اگه دير برسم پسرتون تيكه تيكه ام ميكنه..
خنديد وگفت:پارتيت كلفته..
خنديدم و گفتم:بهش نمياد پارتي باز باشه..
فاطمه جون-پس وايستا برات آژانس خبر كنم..
-نه..مرسي..ادرسشو خوب بلدم..ميرم.
براش بوس فرستادم و راه افتادم.
تاكسي دربست گرفتمو خودمو به مطب رسوندم.
زنگ ايفون رو زدم.
جواب نداد.
باز زدم كه در رو باز كرد.
رفتم بالا.
در واحد رو باز كرد.
قيافه خواب الود گرفته اش و چشماي قرمزش و خميازه اش ميگفت خواب بوده.
تو مطب خواب بود؟
احتمالا ديگه..
در رو باز كرد و رفت داخل.
رفتم داخل و اروم گفتم:سلام..
كوتاه سر تكون داد وپشت بهم و با غيض گفت:چه آن تايم..
و به ميز منشي اشاره كرد و جدي گفت:بشين..ميرم چندجا كار دارم بعد ميام شرح وظايفت رو بهت ميگم..
و رفت تو اتاقش و كتش رو برداشت و زد بيرون.
نبودش فرصت خوبي براي ديد زدن همه جا بود.
يه اشپزخونه كوچيك كه قهوه و چاي و قند و شكلات تو كابينت بود.
اتاق خودش كه با پرده ابي روشن كركره اي و سليقه عاليش تو خريد وسايل واقعا فضاي  فوق العاده ارامش بخشي بود رو ديد زدم.
واقعا مطب خوشگلي بود.
پشت ميز منشي نشستم.
دوساعتي گذشت و خبري ازش نشد.
رفتم پشت پنجره كه بالاخره اومد.
از ماشينش پياده شد و پشتش يه وانتي وايستاد و دوتا كارگر تابلويي رو بلند كردن و شروع به نصبش بالاي در ساختمون كردن.
احتمالا تابلوي مطب بود.
آرتان جدي و با نيمچه اخمي دستاش رو توي جيب شلوارش كرده بود و به كارگرا و تابلو كه هي اينور و اونور ميشد نگاه ميكرد.
زل زدم بهش.
جدي و خشن و با ابهت بود.
يه دفعه سرش رو بلند كرد و منو ديد.
تغييري توي قيافه اش ايجاد نكرد وهمينجور بهم خيره شد.
منم نگاه ازش نگرفتم و زل زدم بهش.
هر دو به هم خيره بوديم و اينبار انگار هيچ كس تمايل به قطع كردن اين رشته اتصال نداشت.
نميدونم چي تو چشماش بود كه اينطور خيره نگهم داشته بود..واقعا نميدونستم.
كارگري رفت كنارش و انگار صداش زد و باعث شد اين اتصال قطع شد و نگاه ازم كند.
منم از پنجره فاصله گرفتم و منتظر شدم.
صداي زنگ واحد اومد.
رفتم درو باز كردم كه ديدم كنار در وايستاده و با چكش ميخي رو به كنار در زد و تابلويي رو اويزوون كرد و اومد داخل.
خودمو كج كردم و به تابلو نگاه كردم.
يه تابلوي طلايي مشكي.
"دكتر روانپزشك آرتان راد"
برگشتم داخل و در رو بستم.
رفت جلوي ميز منشي وايستاد و اشاره زد و گفت:بشين..
رفتم نشستم.
يه دسته كارت روي ميز گذاشت و گفت:كارت هاي مطبه..به هركي شماره خواست يكي ميدي..دادم تو شهرم پخش كنن..
به تلفن اشاره زد و گفت:وصله..و خليا تلفني وقت ميگيرن و تو..
وسط حرفش پريدم و گفتم:ميدونم منشيا چيكار ميكنن..تلفن ها رو جواب ميدم..بهشون وقت و ساعت ميدم و بيمارها رو به نوبت ميفرستم داخل..
سري تكون داد و گفت:يه صفحه اكسل هم بازي ميكني تك تك بيمارهايي كه ويزيتشون ميكنم با نام پدر،شماره پرونده،شماره تلفن و ادرس يادداشت ميكني..
سر تكون دادم.
كارت عابر بانكي از جيبش در اورد جلوم گذاشت و گفت:چون شناسنامه نداري نشد به اسم خودت بگيرم..به اسم منه ولي  ميتوني رمزشو عوض كني..اينم رمزش..
و كاغذي كنارش انداخت.
كاغذ و كارت عابر بانك به اسم آرتان راد رو برداشتم و نگاه كردم.
آرتان-حقوقت١ميليونه كه ماهانه ميريزم تو همين كارت..پيش پرداختم برات ريختم..
بعد دست كرد تو جيب كتش و يه جعبه گوشي بيرون كشيد و گذاشت جلوم و درشو باز كرد و ايفون رز گلدي بيرون كشيد و گرفت جلوم و گفت:بهش نياز پيدا ميكني..يه سيمكارت نو هم انداختم توش و شماره خونه رو هم برات سيو كردم..
با لبخند گوشي رو از دستش گرفتم.
آرتان-اين كليد مطب..يكي برات ساختم براي وقتايي كه زودتر مياي و اين دوتا هم كليد خونه است..گفتم داشته باشي..
و يه دست كليده ٤كليده جلوم گذاشت.
با لبخند برش داشتم.
گوشيش زنگ زد.
نگاهي به صفحه اش كرد و گفت:امروزم كار نميكنيم..ميتوني بري تا فرداا..
سريع نگاش كردم و با خشم گفتم:پس چرا زودتر نگفتين؟امروز اصلا چرا اومدم؟
نگام كرد وبا غيض و خشم گفت:چون من دستور دادم..واسه اين اومده بودي..حالا فهميدي يا بيشتر توضيح بدم؟
دندونامو به هم فشار دادم و بلند شدم.
بهم پشت كرد و سمت اتاقش رفت.
منم سمت در خروج رفتم.
آرتان-پول داري؟
با غيض گفتم:عادت دارين به منشيتون پول تو جيبي بدين؟
با خشم خيلي شديدي كه نميدونم منشاءش چي بود داد زد:من به منشي هام نگاهم نميكنم چه برسه به اينكه بخوام چيزي بهشون بدم..گفتم پول داري يا نه؟ميميري مثل ادم جواب بدي؟
از داداش كمي تكون خوردم ولي سريع خودمو جمع كردم و با غيض گفتم:بله..دارم..
و اومدم بيرونو درو كوبيدم.
رفتم خونه.
با آرنوش دوتايي رفتيم خريد.
يه مانتو و شلوار ساده و رسمي و يه مقنعه.
پولش رو آرنوش داد ولي ازش قول گرفتم به محض گرفتن حقوقم بهش پس بدم و اونم كوبيد تو سرم و گفت با سودش ازم پس ميگيره.
آقا آرتان هم اون روز رو خونه نيومد و شبونه اومد رفت تو اتاقش.
من تو اتاقم بودم و با شنيدن گفت و گوي آرتان با فاطمه جونِ نگران فهميدم اومده.
ساعت كوك گذاشتم و دراز كشيدم.
باز صدا:
مرد-ساعت ٧ بايد بيدار شم..
-بيدارت ميكنم..
مرد-چه خوش شانسيم من..
خنديدم و گفتم:لوس نشو
مرد خنديد و گفت:ساعت مني عروسك..نباشي كلِ عمرم خواب ميمونم..
خنديدم و گفتم:و اين منم كه بايد بيخواب بشم تا شما خواب نموني..
با هين از اين فكرها بيرون اومدم.
لعنتي..
لعنت به اين حالِ بدم..به اين سردرگمي..
اشك تو چشمم حلقه زد..
تا نصفه شب با فكر و خيال و ذهن درگيربيدار به ساعت زل زدم.
اين مرد كي بود؟چرا انقدر به يادم ميومد؟بيشتر از هر چيز و هركس فقط اون به يادم ميوفتاد..
هميشه عزيزم،خانومم و يا عروسك صدام ميكرد.
به وضوح تو اوج سردرگمي جوانه اي تو دلم احساس ميكردم.
حس قوي نسبت اين مرد ناشناخته فقط صدا حس ميكردم..يه حس واقعا قوي..
نميدونم چيكار بايد ميكردم و اين حس چه سودي داشت..
ولي اميد داشتم روزي اين مرد رو بيينم و اونوقت..اونوقت حس ميكنم بيشتر از هركسي باهاش راحت و اروم خواهم بود.
يعني الان نگرانمه؟داره دنبالم ميگرده؟
اين همه مدت كجاست؟چرا نمياد؟
يه اميدي بهم ميگفت سرنوشت اون مرد رو سمتم ميكشه و بي اختيار منتظر بودم.
گردنبند رو توي دستم فشردم..تنها چيزي كه از گذشته همراهم بود.
نيمه شب به سختي خوابم برد.

تمام قلب منWhere stories live. Discover now