133.عمرم

2.4K 156 31
                                    

رفتيم خونه..
ارتان تو سكوت رفت تو اتاق و چند ثانيه بعد با لباس برام برگشت و گفت:يه دوش بگيري خوبه برات..يه كم سرحالت مياره..
لرزون لباسا رو از دستش گرفتم و سرتكون دادم.
ارتان-ميتوني؟خوبي؟
سرتكون دادم و گفتم:خوبم..
و سمت حموم رفتم.
ارتان-تا دوش بگيري منم داروهاتو گرفتم و برگشتم..
رفتم داخل حموم و در رو بستم و بهش تكيه دادم.
اشكم جاري شد.
سريع پاكش كردم و رفتم دوش گرفتم.
تنم تازه گرم شده بود.
گرماي اب ارومم ميكرد.
وان رو پر كردم و نرم توش دراز كشيدم.
چشمامو بستم.
تنم با گرما داشت اروم ميگرفت.
ضربه اي به در خورد.
چشم باز كردم.
ارتان-شهرزاد..شهرزاد جانم..خوبي؟
لبخند زدم و گفتم:اره..خوبم..
ارتان-بيا..بخار حموم ميگيرتت..بيا يه چيزي بخور..
-باشه..
اروم بلند شدم و خودمو اروم خشك كردم و لباس پوشيدم و رفتم بيرون.
دود كمي تو اتاق بود.
متعجب رفتم بيرون.
ارتان تو اشپزخونه لب گاز بود.
رفتم كنارش و گفتم:چيكار ميكني اقا؟
برگشت سمتم و لبخند باريكي زد و گفت:برات جگر گرفتم يه كم تقويت شي..سرپا واينستا..بشين..
اروم نشستم.
دل درد كمي داشتم.
ارتان-حموم بودي مامان اينا اومدن حالتو بپرسن گفتم كمي حال نداري..برن و استراحت كني بهتره..
بيحال دست به موهام كشيدم و گفتم:مشكلي نيست..ميموندن..
ارتان-اينجوري بهتره..
و مشغول اماده كردن جگرها شد.
حاضر كه شد اومد كنارم نشست.
اروم گفتم:از جگر بدم مياد..
ارتان-ميدونم..اما برات خوبه و با ابليموشو ميخوري و واسه همين ابليمو زدم برات.
بغض كردم.
تازه با زياده رويم باعث مرگ بچه اش شده بودم اونم دقيقا بعد از زماني كه گفت اگه بلايي سر بچه بياد نميبخشمت ولي اون همه حواسش پيش من بود و داشت تقويتم ميكرد.
و دونه دونه با نون تازه برام لقمه گرفت و توي دهنم گذاشت.
با شرم غمگين خوردم.
سرم درد ميكرد.
ارتان-ميخواي بخوابي؟
سر تكون دادم و بلند شدم.
خيره بهم نفسشو سنگين بيرون داد.
رفتم سر يخچال.
ارتان-چي ميخواي؟
-قرص..سرم درد ميكنه..
اومد كنارم و قرص رو برداشت و داد دستم و برام يه ليوان اب ريخت.
اروم خوردم.
ليوان رو از دستم گرفت.
بيحال رفتم تو اتاق و دراز كشيدم.
اومد و پرده هاي اتاق كشيد و تاريكش كرد و و پتو رو روم كشيد و گوشيم و ساعت زنگي كه روي ميز بود رو برداشت و رفت بيرون و در رو بست.
اين مرد همه دنياي من بود..
روح و جسم من بود..
همه عمرم بود..
چرا انقدر خوب بود؟
بالاخره خوابم برد..

اروم چشم باز كردم.
هوا خيلي تاريك بود.
دلم يه كم درد ميكرد.
اروم تو جام نشستم.
بيحال كمي دور و برم رو نگاه كردم و پاشدم.
رفتم بيرون.
برق سالن خاموش بود ولي برق اشپزخونه روشن بود.
اروم نگاه كردم.
ارتان پشت ميز نشسته بود و سرشو توي دستش گرفته بود.
دلم لرزيد.
خداي من..
من چيكار كردم با اين مرد؟
بغض كردم و اشكم جاري شد.
ميترسيدم از اينكه نبخشدم.
غم از دست دادن بچه مون،ثمره عشقمون يه طرف بود و داشت جگرم رو به اتيش ميكشيد و از يه طرف جمله"اگه بلايي سر بچه ام بياد نميبخشمت"و سنگيني رفتار ارتان يه طرف.
نفس خيلي عميقي كشيد و بلند شد رفت سر وقت يخچال.
دو سه تا انار برداشت و ظرفي هم برداشت و دوباره نشست سر ميز و مشغول دون كردن انارها شد.
اصلا متوجه من نشده بود.
به ساعت سالن نگاه كردم.
٢شب بود.
متعجب رفتم جلو و گفتم:چيكار ميكني؟
سر بلند كرد و گفت:براي فردات انار دون ميكردم..چرا بيدار شدي؟
رفتم جلوش و گنگ گفتم:انار؟
لبخند باريكي زد و گفت:خون زيادي از دست دادي..انار خون سازه..برات خوبه..
و يه دونه انار توي دهنم گذاشت.
لبخند پر بغضي زدم و خوردم.
رو صندلي كناريش نشستم و بازوشو بغل كردم و سرمو روي شونه اش گذاشتم.
لبخند زد و گفت:دستم اناريه دختر..نكن..
با بغض گفتم:دوستت دارم..
كمي بي حركت موند و بعد نفس عميقي كشيد و گفت:منم دوستت دارم..برو بخواب..
-تو چي؟ساعت٢نصفه شبه
اروم و جدي گفت:خوابم نمياد..تو برو..
نگاش كردم.
جدي گفت:امشب رو بهم زمان بده..قول ميدم فردا همه چي درست شده..
نفسم تنگ شد و يه چيزي گلومو فشرد.
اروم سر تكون دادم و بلند شدم.
معلوم بود به تنهايي نياز داره..
تنهاش گذاشتم و رفتم تو اتاق و دراز كشيدم و سريع خوابم برد.

چشمام رو باز كردم.
صبح شده بود.
بيحال به دور و برم و جاي خالي ارتان و مرتب بودن تخت كه نشون از نيومدن ارتان ميداد نگاه كردم.
نفسمو سنگين بيرون دادم.
صداي پرانرژي ارتان از بيرون متعجبم كرد.
ارتان-پاشين..اهاي اهالي خونه..اهاي خانوم خوابالوي من..برخيز و افتاب درخشان رو ببين..
متعجب چشمامو تنگ كردم.
در رو باز كرد و سرش رو اورد داخل و شيطون لبخند زد و گفت:صبح زيباتون بخير خواب الو خانوم من..
به زور لبخند زدم.
اومد جلو و قيافه شو جمع كرد و گفت:همين؟صبح به اين قشنگي فقط همين لبخند باريك رو ميزني؟
پرده رو كنار زد و نور توي صورتم خورد.
خودمو كمي جمع كردم.
با لبخند گفت:هوا خيلي خوبه..پاشو يه صبحانه شوهر پز بخور ببين چه كردم..پاشو خانومم..پاشو يه اب به دست و روت بزن..
از اين مهربونيش و اينكه سعي ميكرد وانمود كنه همه چيز عاليه بيشتر داغون ميشدم.
اشكم جاري شد.
لرزيدم و تند پاكش كردم و بلند شدم.
ميدونم ارتان ديد ولي خودش رو به نديدن زد و كمكم كرد.
دست و صورتم رو شستم و رفتم تو اشپزخونه.
يه ميز خيلي خوشگل با خوراكي هاي رنگارنگ.
ارتان-بيا بيين شوهرت چه كرده..
لبخند زدم و نشستم.
يه لقمه املت برام گرفت و گفت:بيين چه اشپزيم..
از بزرگي و داغي املت به زور خوردم و خنديدم و گفتم:اوووف چقدرم از خودش تعريف ميكنه..
خنديد و چشم باريك كرد و گفت:تعريفي نيستم؟
براش يه لقمه با املت گرفتم و تو دهنش گذاشتم و گفتم:اي بدك نيست..
خورد و چشماشو تنگ كرد و گفت:بد سليقه..حرف نداره..
خنديدم.
خيلي خيلي عاشقش بودم كه داشت حواسم رو پرت ميكرد و عكس العملش عادي بود.
موهامو زد پشت گوشم و گفت:به چي فك ميكني عمرم؟
با لبخند گفتم:به تو..
لبخند شيطوني زد و گفت:خيلي به من فك ميكنيااا..من زن دارم..گفته باشم..
خنديدم و با بغض گفتم:بدجور عاشقتم ديگه..چيكار كنم؟
خنديد و پيشونيمو بوسيد.
بلند شد و درحاليكه چايي ميريخت جدي گفت:فردا مراسم سوم پدرت رو بگيريم ديگه؟
اروم و با بغض گفتم:اره..
سر تكون داد و گفت:همه چيزو هماهنگ ميكنم..
با غم گقتم:ممنونم..
چيزي نگفت.
چايي رو جلوم گذاشت و نشست.
-مطب نميري؟
زل زد به چاييش و گفت:نه..
چيز بيشتري نپرسيدم.
نفس عميقي كشيد و لبخند زد و گفت:دوست داري امروز كجا ببرمت؟
لبخند باريكي زدم و شونه بالا انداختم.
ارتان-دوست داري بريم شهر گردي؟
دلم درد ميكرد و هنوز خون ريزي داشتم ولي دوست نداشتم دلشو بشكونم و گفتم:خوبه..
لبخند زد و برام لقمه گرفت و گفت:پس بخور كه بريم..
حسابي به خوردم داد و بعد كمك كرد لباس عوض كنم و راهي شديم.
جاهاي مختلف چرخ ميزديم و شهر رو ميگشتيم و ممنونش بودم كه نميخواست پياده شيم و كاملا توي ماشين چرخ زديم و حتي ناهار رو هم خريد و اورد تو ماشين خورديم.
غروب برگشتيم خونه..
خون ريزيم خيلي شديد شده بود ولي حرفي به ارتان نزدم.
سر ساعت مشخصي كه دكتر گفته بود قرصمو با اب اورد.
دل دردمم خيلي شديد شده بود.
حالم خوب نبود.
داغون خوردم و لرزون گفتم:ميرم يه كم بخوابم..
وقتي از كنارش رد ميشدم دستم رو گرفت و گفت:خون ريزي و دل دردت شديد شده؟
لرزون زل زدم بهش.
مهربون گفت:عاديه..دكتر گفت عاديه..كمي بخوابي خوب ميشي..
اروم رفتم تو اتاق و دراز كشيدم.
اومد پتو رو كشيد روم كشيد و گفت:چيزي نياز نداري؟
اروم گفتم:نه..
خم شد پيشونيمو بوسيد و گفت:خوب بخوابي..
و رفت سمت در.
داغون برگشتم و متعجب گفتم:مگه تو نمياي بخوابي؟
برگشت سمتم و گفت:يه كم كار عقب افتاده دارم..تو بخواب..
رفت.
تمام وجودم لرزيد.
تنهام گذاشت..اره..
اشكم اروم جاري شد و با درد دراز كشيدم..

تمام قلب منTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang