140.سارا

2.6K 164 43
                                    

همه زندگيمون اروم و پر عشق و شادي شده بود.
همه گذشته و سختي ها و دعواها و غم ها توي يه لحظه دود شده بود رفته بود هوا و هيچ اثري ازش به جا نمونده بود.
حالا فقط من موندع بودم و ارتان و يه زندگي عاشقونه.
ديگه درباره گذشته حرف نميزديم،درباره بچه حرف نميزديم و تنها چيز باقي مونده از گذشته قرص ضدبارداري بود كه هر شب ميخوردم.
ارتانم يه شوهر محشر بود و تمام تلاشمو ميكردم براش همسر خوبي باشم و لياقت اين همه بزرگي و مهربونيشو داشته باشم.
زمستون بود ولي سرما توي خونه ما راه نداشت و گرماي جسممون محو نميشد.
داغ كنار شومينه عشق و گرمامون رو تقسيم ميكرديم.
با خنده لبامو جدا كردم و گفت:اين ايده كنار شومينه ات واقعا حرف نداشت..
خنديد وداغ گفت:اهوم..ميدونم..كلا ايده هام بي نقصه..
و باز لبامو قفل كرد.
خنديدم و به زور لبامو جدا كردم و گفتم:اره..كلا تو مسائل مورد دار ذهنت خوب كار ميكنه..
بلند خنديد و گفت:مورد دار اره؟جناب عالي گفتي تخت سرده من اونجا نميام..منم دارم دو جانبه و با شومينه گرمت ميكنم..بده مگه؟
و دستش رو روي تنم كشيد.
خنديدم.
اخم شيريني كرد و گفت:داري منو مسخره ميكني؟
باز خنديدم.
شيطون گفت:پس تقاصشو پس ميدي..
از درد جيغي كشيدم كه با خنده مخلوط شد و زدم تو سينه اش.
با خنده كمي خودشو ازم فاصله داد و گفت:جااان..
با عشق و لبخند موهاشو نوازش كردم و پتو رو نرم بالا كشيدم و گفتم:فردا بايد بري مطبا اقاي شيطون من..
بوسيدم و خودشو پرت كرد كنارم و گفت:چيكار كنم كه خانومم كلي ناز داره و حسابي بايد نازشو بكشم و اخرم وسط هفته وا ميده..
بلند خنديدم و برگشتم سمتش و زدم تو بازوش و گفتم:گربه كوره..هركي ندونه فك ميكنه واقعا انقدر خمارت ميكنم
سرشو فرو كرد تو گردنم و داغ گفت:بدجور خمارم ميكني..
خنديدم و پتو رو روي خودمون كشيدم و سرمو روي بازوش گذاشتم.
با لبخند موهامو نوازش كرد.
-گرمه هاا نه؟
سر تكون داد و گفت:اتاقم گرم بود..لوس كردي خودتو..
خنديدم و خودمو جلو تر كشيدم.
با لبخند منو به خودش چسبوند گفت:فردا شب شام خونه ارنوش ايناييماا..يادت كه هست..
-اهوم..يادمه.پس زودتر بيا..
ارتان-كلا دنبال بهونه اي كه من زودتر بيام خونه..راستشو بگو..بهم نظر داري؟
بلند خنديدم و بهش زبون درازي كردم و گفتم:نه كه عاشقتم..واسه اونه..
خنديد و موهامو نوازش كرد.
چشمامو بستم و اروم به خواب رفتم.

ارتان غروب زودتر اومد و راهي خونه ارنوش اينا شديم.
همه چيز عالي بود..يه دور همي شاد و خانوادگي و يه شام خوشمزه..
و بعد شام..
خبري كه سهيل و ارنوش دادن بعد مدت ها تكونم داد و بغض رو تو گلوم اورد.
ارنوش باردار بود.
براشون خيلي خيلي خوشحال بودم ولي بغض دردناكي توي گلوم نقش بست.
به ارتان نگاه كردم.
خوشحال خنديد و بلند شد و خواهرشو بغل كرد.
چشماشو بست و شاد و با ذوق به خواهرش و سهيل تبريك گفت.
يه تبريك گرم بهشون گفتم و از ته قلبم براشون ارزوي سلامتي و شادي كردم.
جمله فاطمه جون بغضم رو تا مرز تركيدن اورد.
فاطمه جون-باز به شما..شهرزاد و ارتان كه اصلا هيچي..قصد ندارن بچه دار بشن و ميخوان منو تو حسرت بذارن..اخه چرا من نميفهمم..اخ خدا نميدوني چقدر دوست دارم بچه ارتانمو ببينم..
ارنوش-عه مامان..چرا فرق ميذاري؟
سنگيني نگاه ارتان روم بود.
تنم ريز ميلرزيد.
فاطمه جون-فرق چيه عزيزم؟من ميگم بچه ارتانمو ميخوام ببينم چون پسر بزرگمه..
بغضم داشت ميتركيد و داشتم از كنترلش خفه ميشدم.
سر بلند كردم.
ارتان خيره و عميق نگام ميكرد.
به زور و لرزون لبخند زدم و سريع بلند شدم و رفتم دستشوويي.
به محض بستن در اشكم جاري شد.
دستمو روي دهنم فشار دادم و اروم گريه كردم.
كسي به در ضربه زد.
سريع اب رو باز كردم و گفتم:بله؟
ارتان-شهرزاد..
رو صورتم اب پاشيدم و گفتم:جانم؟
ارتان-بريم؟
لرزون گفتم:كجا؟اول شبه تازه..
دروغ ميگفتم..از خدام بود بريم..
فضاي خونه برام سنگين شده بود اما نميخواستم ارتان بفهمه..
ارتان-براي فردا كلي كار دارم و خسته ام هستم..
همينو ميخواستم.
سريع گفتم:باشه..الان ميام..
سريع صورتم رو خشك كردم و رفتم بيرون.
ارتان جدي خيره بودم و اروم يه لبخند باريك زد و بعد كيف و پالتوم رو جلوم گرفت.
سريع از دستش گرفتم و با بقيه خداحافظي كرديم و راه افتاديم.
تو ماشين نشستيم.
هر دو ساكت بوديم.
خوب ميدونستم به خاطر كار و خستگي نبود كه گفت بريم..ميدونم كه حالم رو فهميد و شايد خودشم اين حالو داشت.
بغض كردم.
سرمو به شيشه تكيه دادم.
حس كردم ارتان نفس عميق كشيد.
رفتيم خونه.
تو سكوت من رفتم تو اتاق خوابمون و ارتانم رفت تو اتاق كارش.
پردرد لباسمو در اوردم و رو تخت نشستم.
تصميمي گرفتم كه..
سرمو توي دستم گرفتم.
بايد اينكارو ميكردم؟
كاش ميدونستم..
نفس عميق كشيدم و بلند شدم رفتم سمت اتاق ارتان.
پشت ميزش نشسته بود.
به در تكيه دادم و گفتم:ارتان..
سر بلند كرد و گفت:جانم..
-ميشه حرف بزنيم؟
پوشه شو بست و گفت:البته..
رفتم روبروي ميزش رو مبل نشستم و پاهامو بالا اوردم و لرزون گفتم:درباره..درباره..
در خود نويسش رو بست و روي ميز انداختش و جدي گفت:درباره بچه..
بغض كردم و سرمو پايين انداختم و اروم گفتم:اره..
ارتان-خوب..
-من..من ميخوام..ميخوام..اگه تو هم بخواي و..
نفسمو عصبي بيرون دادم و تند گفتم:يه بچه از بهزيستي ،شيرخوارگاه نميدونم از اين جور جاها بياريم..ميدونم ممكنه مامانتو ناراحت كنه ولي..
و داغون سر پايين انداختم.
ارتان-شهرزاد..با ديدن وضعيت ارنوش داري احساساتي تصميم ميگيري..
اشك تو چشمم جمع شد و سر بلند كردم.
لبخند باريكي زد و گفت:الان وقتش نيست..
جوابمو گرفتم.
چرا بايد بخواد بچه اي كه پدر و مادرش معلوم نيستن و اونم وقتي كه خواهرش داره بچه خودشو به دنيا مياره بپذيره؟
داغون و پردرد بلند شدم و از اتاق زدم بيرون و رفتم تو اتاق و روي تخت خوابيدم و پتو رو روي سرم كشيدم.

٩ماه گذشت.
٩ماه كه ديگه اسمي از بچه نياوردم و با رشد بچه ارنوش توي شكمش ذره ذره اب شدم و تو اوج خوشحاليم براشون از درون براي ضعف خودم دود كشيدم.
امروز كوچولوي ارنوش به دنيا اومد.
با ارتان راهي بيمارستان شديم.
با ذوق و بغض زل زدم به كوچولوي قرمزه بغل سهيل.
دختر بود.
سهيل شيطون بابا شده بود و تو پوست خودش نميگنجيد.
ارتان با خنده خواهر زاده شو تو بغل كشيد و با محبت زل زد بهش.
ارتان-اوخ اوخ اوخ ببينينش..شبيه داييشه
همه خنديدن.
با لبخند اشك تو چشمم جمع شد.
ارتان عميق به خواهر زاده اش نگاه كرد.
توي نگاهش رنگ غم رو ديدم.
اشكم اروم جاري شد.
سريع دست رو صورتم كشيدم و تند پاكش كردم.
ارتان گونه بچه رو بوسيد و سر بلند كرد.
سريع روبرگردوندم كه غمم رو نبينه.
حس كردم سرفه اي زد و بعد بچه رو سمت سهيل گرفت و گفت:بيا..بچه زشتتو بگير.
سهيل بلند خنديد و گفت:تا الان به داييش رفته بود كه..
همه خنديدن.
ارتان-اخلاقش رو گفتم..بدبخت خوشحالي؟شب بيداري ها و درد كشيدن هات شروع شده..فك كردي به همين راحتيه؟
فاطمه جون-خيلي خوب..الهي فداي نوه گلم بشم..بدينش به من ببينم..
به زور لبخند زدم و گفتم:حالا اسمشو چي ميذارين؟
ارنوش با درد و بيحال گفت:ميخوايم اسمشو"سارا"بذاريم..
لبخند زدم و گفتم:خيلي قشنگه..خدا حفظش كنه..
و زل زدم به ساراي توي بغل فاطمه جون.
ارتان اومد كنارم ولي نگاهم فقط روي سارا بود.
چي ميشد خدا يكي از اينا به من ميداد؟
باز بغض.
فاطمه جون سارا كوچولو رو توي تخت كوچيك كنار ارنوش گذاشت.
اروم رفتم جلو و نگاش كردم.
چقدر كوچولو بود.
اروم دستم رو بردم جلو.
دستم ميلرزيد.
انگشتم رو نرم روي دستش كشيدم.
پوستش چقدر لطيف و نرم بود.
سارا وول خورد و دستش رو دور انگشتم حلقه كرد.
زير دلم خالي شد.
با دستاي كوچولو و قرمزش محكم دستم رو گرفته بود.
با ذوق و لرزون تند گفتم:دستمو گرفته..
و به بقيه نگاه كردم.
سهيل لبخندي زد و گفت:كوچولوم خاله و زن دايي شهرزادشو خيلي دوست داره خوب..
با بغض به ارتان نگاه كردم.
جدي و كلافه بود و دست توي جيبش كرده بود.
ميدونستم كه ميترسيد وابسته بشم..ميترسيد علاقه بيخود تو وجودم ايجاد بشه..
زل زدم به سارا و نرم گفت:سارا خانوم خوشگل به دنياي ما خيلي خوش اومدي..
و بوسيدمش و اروم دستش رو از دور انگشتم باز كردم و خودمو عقب كشيدم.

تمام قلب منHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin