111.هستي و هستم

2.9K 183 77
                                    

با لبخند به بابا كه نگام ميكرد نگاه كردم كه صداي زنگ ايفون اومد..
نرگس خانوم رفت جواب داد.
چشمامو باريك كردم.
نرگس-اقا اميرعليه..
و رفت.
جدي منتظر ورودش شديم.
اومد داخل.
اروم بلند شدم.
لبخند ارومي زد و به من و بابا سلام كرد.
نگاهش به ميز خورد و گفت:معذرت ميخوام اقا حسام..مهمون دارين؟فقط ميخواستم بهتون سري بزنم و وضعتون رو چك كنم.
بابا نگاهي به من انداخت و گفت:خواستگاري بود اميرعلي جان..شهرزاد رو براي ارتان نشون كردن كه انشالله اخر هفته مراسمشونو ميگيريم..
دستمو جلوم مشت كردم و يه جورايي حلقه خوشگل نشونم رو به رخ كشيدم.
لبخند ريز اميرعلي كمرنگ شد و زل زد به حلقه نشون.
اروم راه افتادم و گفتم:تنهاتون ميذارم..
روي پله ها بودم كه صدام زد.
اميرعلي-شهرزاد خانوم..
وايستادم و برگشتم.
پايين پله ها غمزده و جدي گفت:اميدوارم خوشبخت بشي..اين بهترين تصميميه كه ميتونستي بگيري..
نگاه صادق و ناراحتش دلم رو سوزوند.
بغض كردم و اروم گفتم:متاسفم..
نفس عميقي كشيدم و گفتم:واسه همه چيزهايي كه پيش اومد و اگه باعث ناراحتيت شد معذرت ميخوام..من..
اميرعلي-دوسش داري؟
اشك تو چشمم حلقه زد و با تمام وجود گفتم:خيلييييي
چشماش لرزيد و لبخند زوركي زد و گفت:به يه شرط ميبخشمت
-چي؟
اميرعلي-خوشبخت شو..خيلي خيلي خوشبخت شو..ميخوام هروقت كه ميبينمت خيلي شاد وخوشبخت و عاشق باشي و هميشه با همين اطمينان بگي خيلي..
از اقايي و شعورش لبخند عميقي زدم و سرتكون دادم.
اميرعلي-ارتان خيلي دوست داره و مردمحشريه..
لبخند عميقي زد و گفت:خيلي به هم مياين..
نفس عميق كشيد و گفت:گاهي ادم وسط يه بازي از پيش تعيين شده قرار ميگيره..يه جاي اشتباه..يه جايي كه از قبل بازنده است اما خودش نميدونه..و من اونجا بودم..معذرت ميخوام كه اونجا بودم دختر خاله..
چونه اش لرزيد و گفت:از امروز مثل يه برادر روم حساب كن..پشتتم..كمك خواستي خبرم كن..
و سريع رفت.
اشكم اروم جاري شد.
چقدر مرد و باشعور بود..
دلم براش خيلي ميسوخت ولي من هيچ وقت چراغ سبزي بهش نشون نداده بودم و قولي هم بهش نداده بودم..همه چيز حس اون بود و من جواب ردم رو خيلي صريح بهش داده بودم.
دست روي اشكم كشيدم و پاكش كردم.
كاش همه مون به اندازه اميرعلي درك و شعور داشتيم كه بفهميم گاهي يه چيزهايي مال ما نيست و بايد رهاش كرد..
براش از ته ته قلبم ارزوي خوشبختي و يه زن خوب كردم..
نميخواستم اين فكرا شب قشنگم رو خواب كنه.
با لبخند رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به سوگند و يه دل سير و با هيجان تند تند براش حرف زدم..
حسابي خالي شدم.
با لبخند عميقي زل زدم به حلقه نشونم..
خيلي ناز و ظريف بود.
دوسش داشتم.
براي گوشيم اسمس اومد.
نگاه كردم.
اون شماره غريبه اي اون روزا بهم اسمس ميداد.
متعجب بازش كردم:شهرزاد من چطوره؟
خنديدم و نوشتم:پس تو بودي..
نوشت:معلومه كه من بودم..جز من كي حق داره به خانومم نزديك بشه؟
دراز كشيدم و با لبخند عميقي نوشتم:چرا؟چرا اينحوري سعي كردي جلو بياي؟
نوشت:اين شماره امريكامه..يادت نيست؟وقتي ديدم اونقدر داري پيگير پيدا كردنم ميشي و شب و روز برات نمونده و داري اذيت ميشي تصميم گرفتم كم كم خودمو بكشم جلو و هم تو اون دوران دلخورب حالت رو بدونم و هم به سمت واقعيت بكشمت..درد كشيدنت داشت خفه ام ميكرد..اگه فضولي نميكردي و نميفهميدب خودم كم كم وا ميدادم..
خنديدم و نوشتم:به به..چه نقشه ها كه نكشيدي..يه بلايي سرت بيارم كه نگو..براي كندن تك تك موهات اماده ام..
استيكر خنده داد و نوشت:بي صبرانه منتظر تنها شدن با شمام بانو..
خنديدم و نوشتم:ارتان؟
جواب داد:جانم؟
نوشتم:هيچ وقت تنهام نذار
نوشت:تو ديگه همه زندگي مني..ادم كه همه زندگيشو تنها نميذاره..
با ذوق خنديدم.
نوشت:بگو كه داري..
نوشتم:چي دارم؟
نوشت:خودت ميدوني..بگو..
خنديدم و نوشتم:نچ..
نوشت:شهرزاد..
نوشتم:شب عقدمون ميگمش..خوبه؟ و يه استكير شيطون
نوشت:باشه..پس منم اون شب ميگم و يه استيكر شيطون و خبيث
خنديدم.
خل من

تمام قلب منOnde histórias criam vida. Descubra agora