115.موذي ها

2.3K 175 64
                                    

با ارتان از خونه زديم بيرون.
توي شهر گشت زديم و حرف زديم و حسابي خنديديم و به اصرار من به ياد اون روزهاي امريكامون ابميوه ترش خورديم و بعد سمت خونه ارتان اينا رفتيم تا به فاطمه جون اينا سر بزنيم.
در رو باز كردن.
وارد شديم و ارتان خودشو از پشت بهم چسبوند و سرشو توي گوشم فرو كرد و خبيث گفت:چطوره بعد ازدواجمون بيخيال خونه جديد بشيم و تو زير زمين همينجا زندگي كنيم؟
با غيض نگاش كردم.
بلند خنديد و دست تو جيبش كرد و گفت:مگه چيه عزيزم؟صرفه جويي در هزينه ها ميشه..تازه نزديكي به مادر شوهرم هست..باعث تحكيم روابط عروس و مادر شوهر ميشه.
بلند خنديدم و گفتم:روابط من و مادرشوهرم خيلي هم خوبه..فضولي مقوف..
خنديد.
با شيطنت گفتم:تازه اونقدر رابطه من و مادر شوهر جونم خوبه كه لازم باشه اقا پسر بي تربيتشم با هم ادب ميكنيم..پس اينجا بمونيم برات بد ميشه..
ارتان-اره؟
-اره..بدجور..
و با شيطنت بهش زبون درازي كردم.
خنديد و با غيض ساختگي گفت:دعا كن نگيرمت..
جيغ زدم و با خنده تند دويدم.
اونم دنبالم كرد.
شاد جيغ كشيدم و شلنگ اب رو از روي زمين برداشتم و گفتم:جلو بياي خيست ميكنمااا
بلند خنديد و گفت:جرئت داري خيس كن..
دستمو بردم به شير اب كه دويد سمتم و شلنگ رو از دستم كشيد كه محكم گرفتمش.
هر دو بلند ميخنديديم و سر شلنگ ميجنگيديم.
فاطمه جون-وااه..
من سريع شلنگ رو ول كردم و برگشتيم سمتش.
تند لب و لوچه مو جمع كردم و لبمو گاز گرفتم و سنگين وايستادم.
ارتان تند شلنگ رو انداخت زمين و گفت:سلام مامان..
-سلام مامان..
ارتان شيطون گفت:عه..مامان؟
با غيض زدم تو شكمش.
پخ زد زير خنده.
فاطمه جون بلند خنديد و اومد جلو و گفت:سلام عزيزاي شيطون من..
دستشو دو طرف صورتم گذشت و گفت:خوبي دختر گلم؟عروس نازم؟
دستمو روي دستش گذاشتم و گفتم:ممنونم مامان جون..خوبم..
با محبت پيشونيمو بوسيد.
ارتان-منم هستماا..
فاطمه جون خنديد و زير چونه ارتان رو گرفت و گفت:تو خوبي پسرم؟
ارتان پر انرژي گفت:اووووف..
با غيض نگاش كردم كه بلند خنديدن.
فاطمه جونم خنديد و گفت:خداروشكر..شما خوش باشين تمومه..بياين..
وراهنماييمون كرد داخل.
رفتيم نشستيم وحسابي گل گفتيم و گل شنيديم.
مامان رفت چايي بياره.
ارتان دستش رو انداخت دورم و سرشو رو شونه ام گذاشت.
معذب گفتم:ارتان..مامانت..
منو به خودش فشرد و موهامو كنار زد و سرشو توي گردنم فرو كرد و گفت:زنمي..عمرمي..
و گردنم رو بوسيد.
خنديدم و خودمو جمع كردم.
دستشو روي شكمم كشيد واون يكي دستش رو برد پشت گردنم و سرمر سمت خودش چرخوند و خمار جلو اومد.
با خنده خودمو عقب كشيدم و گفتم:ديوونه..مامانت سر ميرسه..
دندوناشو به هم فشار داد و گفت:كي ميشه بي دغدغه ببوسمت؟
بلند و شيطون خنديدم.
اخم كرد و گفت:نخند بيينم..من از اين شوهرا نيستمااا..
با ذوق گفتم:از كدومشون دقيقا؟
ارتان-از اونا كه اجازه بدم زنم فرت فرت بخنده..
بلند خنديدم.
محكم منو به خودش فشرد و گفت:چه معني زن انقدر بخنده؟پس غيرتم كجا رفته؟
باز خنديدم.
نرم كنار گوشم گفت:با اين خنده ها دلم ميلرزه..نميخوام كسي ديگه بشنودشون..
چشمامو بستم و سرمو به سرش تكيه دادم.
شيطون كنار گوشم گفت:تازه دست به زنم دارم..
بلند خنديدم و سرمو سمتش چرخوندم و مظلوم گفتم:واقعا؟يعني منو ميزني؟
عميق زل زد تو چشمام و گفت:اينجوري كه ميشي مگه ميتونم؟
انگشتش رو نرم روي صورتم كشيد و گفت:مگه ميتونم از گل نازك تر به خانوم موشه ام بگم؟
با عشق زل زدم بهش.
پيشونيشو به پيشونيم چسبوند.
صداي پاي مامانش اومد.
سريع و هول خودمو عقب كشيدم.
ارتان ولي تكون نخورد و هرچي سعي كردم دستشو از روي شونه ام بردارم نشد و همچنان دستشو روي شونه ام نگه داشت.

حدود يه هفته از عقد من و ارتان گذشته بود و لحظات خيلي خوبي رو ميگذرونديم.
يا ارتان خونه ما بود و يا من خونه اونا و اصلا دوري از همرو نمي كشيديم.
ارنوشم گاهي شوخي ميكرد و ميگفت خوب عروسي بگيرين هم خودتون رو راحت كنين هم ما رو..كه راستم ميگفت..
من و ارتان واقعا كشش عجيبي به هم داشتيم و اگه يه روز همديگه رو نميديديم حس مرگ رو داشتيم..
ارتان ميگفت خيلي زود و حدود يكي دو هفته ديگه عروسيمون رو راه ميندازه.
خيلي خيلي شاد و سرزنده بودم و با وجود ارتان هيچ چيز ديگه اي تو زندگيم نميخواستم و بي صبرانه منتظر شروع زندگي مشتركمون بودم.
فاطمه جون براي شام دعوتم كرده بود و ارتانم چون دير ميومد با ماشين بابا راهي خونه فاطمه جون اينا شدم تا كمي كمكش كنم(مثلا عروس خوبه بازي در بيارم)..
رفتم پيشش و كلي حرف زديم و خنديديم.
خوشحال بودم كه حسابي با هم راحت بوديم و همديگه رو خيلي خيلي دوست داشتيم.
واقعا مثل مامان خودم بود..
ارنوش دانشگاه بود و اريا هم بيرون و ما دوتايي حسابي حرف زديم كه يكي از دوستاي قديمي فاطمه جون زنگ زد كه فاطمه جون ميگفت خيلي ساله نديدتش و با هزار تا معذرت خواهي از من راهي شد تا دوستش رو كوتاه بيينه و گفت خيلي زود برميگرده.
با رفتنش رفتم بالا تو اتاق ارتان نشستم و زنگ زدم به ارتان.
ارتان-جانم..
شيرين گفتم:سلام عشقم..
خنديد و با عشق عميق گفت:اوووف..نميدوني اين كلمه چه ميكنه با منهِ بيچارهِ عاشق..
بلند خنديدم و گفتم:خوب چيكار كنم؟عشقمي ديگه..
ارتان-سر كارم نفسم..كار دستم نده پاشم بيام..
خنديدم و گفتم:چشم..چشم..هرچي شما بفرماييد..خوبي؟چيكار ميكني؟
ارتان-تو خوبي عزيزم؟
-اول من پرسيدمااا
ارتان-تو خوب باشي منم خوبم..
با لبخند گفتم:بله..من خوبم..
ارتان-منم خوبم..
-خسته به نظر ميرسي..
نفسشو بيرون داد و گفت:اره..يه بيمار اورژانسي داشتم داشت كل مطب رو ميتركوند..
با محبت گفتم:واي خيلي مواظب خودت باش..خسته نباشيد اقايي..
شيطون گفت:امشب تو خستگيمو در ميكني..
اروم خنديدم و گفتم:بيينيم چي ميشه حالا..
خنديد و گفت:باشه بلا..
از پايين صدايي اومد.
چشمامو باريك كردم و گفتم:فك كنم فاطمه جون اومد اقايي..من ديگه برم..
ارتان-برو عزيزم..
-زود بيا..
ارتان-چشم..
با لبخند گفتم:خداحافظ
ارتان-خداحافظ
قطع كردم كه صدا توجهمو جلب كرد.
صداي ارنوش بود؟
اره..صداي خودش بود..
ارنوش-تو رو خدااا..شايد مامان باشه..
صداش اروم و زمزمه وار و پرالتماس بود.
صداي سهيل چشمامو گشاد كرد.
سهيل-نيست ارنوش..جواب منو بده..تا كي قراره اينجور پيش بريم؟
ارنوش-سهيل خواهش ميكنم..من نميتونم..
سهيل بلند گفت:نميخواي نه اينكه نميتوني..
ارنوشم بلند گفت:لعنتي اگه نميخواستم كه تا اينجاش پيش نميومدم...
لرزون ادامه داد:سهيل به خدا مامان مياد..
بله؟
اينجا چه خبره؟
دارم درست ميشنوم؟
رفتم بالاي پله ها زل زدم بهشون.
سهيل جلوي در بود و ارنوش سعي ميكرد هدايتش كنه بيرون.
سهيل-من ديگه كم اوردم ارنوش..چرا نميفهمي؟ميخوام تكليفمون مشخص شه..ارتان رفيقمه درست،داداشمه درسته،جونمه درست..ولي..ارنوش..
دستش رو نرم روي نيم رخ ارنوش گذاشت و گفت:خانومم..نميتونيم همينجوري ادامه بديم كه..من تو رو بيشتر ميخوام ارنوش..اينجور محدود،اينجور دور نميتونم..نميتونم هرجا ميبينمت وانمود كنم چيزي بينمون نيست و بي تفاوت از كنارت رد شدم..ارنوش من به خاطر تو با دنيا ميجنگم...
ووووه..
چشمام اندازه هندونه بزرگ شده بود.
چي ميشنوم؟
جان خودم من ميدونستم..
از همون دفعه اول من گفتم..اين ارنوش موز مارِ مارموز گفت نه..
نچ نچ نچ..
عجب سوژه اي..
موذي هاا..
پس اين بيشعورها هم اره..
كي كه ما نفهميديم؟؟

تمام قلب منOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz