داستان از دید نایل
من یک لبخند نصفه زدمو نگاهش کردم با کنجکاوی گفت:اهل کجایی؟
_ایرلند...مولینگار بدنیا اومدم ولی...لندن بزرگ شدم
_مونیخ!
_انگلیسی خوب حرف میزنی
_مدیون پدرمم....خوب اون میگفت لازمه چندتا زبان کشور اروپایی بلد باشم...
_فرانسه هم بلدی پس؟
_اوهوم!
توی چشام زل زد...چشای ابیش که مث ی رودخونه زلال بود...نمیتونستم از چشاش چشم بردارم که یهو سر وصدا اومد.
صدا الیزابت توش واضح بود:با چ رویی میای سلام میکنی؟
با دست زدم تو پیشونیم !!شت شت باز این دختر دیونه شروع کرد...
ی لبخند نصفه ب هریت زدمو گفتم:باید برم...
سریع اومدم بیرون و نگهبان در بست رفتم بیرون دیدم چ معرکه ای گرفته الیزابت سرباز ها دورش جمع شده بودن.
جمعیت رو کنار زدم ورفتم جلو.اینکه لیونل بود!
لیونل همکلاسی دوران دبیرستان منو هنری ولو وجمال بود.
هنری الیزابت گرفته بود که ب لیونل حمله نکنه.
اینجاچ خبره؟؟؟انگار فکرمو بلند گفتم!لویی برگشت سمتم وگفت:اه خدایا شکرت نایلر هم اومد..نایل حدس بزن چیییییه؟
من پوکر اون نگاه کردم بعد لیونیل رو.
لو گفت:الیزابت خواهر لیونلهههه خودمون من میگم چقدر قیافه الیزابت اشناه پسر همون دختر کوچولو...
الیزابت پرید سمت لو که باز هنری گرفتش وداد زد:لوئیس ویلییام تاملیسون ب نفعته خفه شیییییییییی!
خشم از چشم های الیزابت میزد بیرون لیونل مردد اون نگاه میکرد غمگین بود.
من گفتم:چطور خواهر لیونله؟الیزابت خونه اش تو ی دهکده نزدیک لندنه ولی لیونیل لندن بود.
لیونل گفت:بعد از تموم شدن دبیرستان رفتیم اون دهکده...
الیزابت داد زد وگفت:بهتره بگی رفتن...بگو بهشون چیکار کردی لعنتی...
خشم ونفرت از سر وکله الیزابت فوران میزد مث ی کوه اتشفشان شده بودکه هر لحظه بیشتر فوران میکرد.
قطعن پشت این همه سر وصدا عصبانیت ی داستانی بود.
هنری الیزابت روبرد ی گوشه تا ارومش کنه لویی برگشت ب سرباز هاگفت:فیلم تموم شد! برید دیگه برید...
رفتم نزدیک لیونل دستمو رو شونه اش گذاشتم وگفتم:چطوری پسر؟
سرشو بالا اورد لبخند زد وگفت:نایلررر...بیخیال ترین ادم تو اکیپ مون!!چطوری؟
_بد نیستم...چ خبر؟
_خبری نیستی...
لویی بعد از اینکه سربازا متفرق کرد اومد سمت ما گفت:وای لیونل باورم نمیشه الیزابت خواهرته.
لیونل خندید وگفت:چرا؟
_توخیلی ارومی....اون وحشیه...
_هعی هعی اون هرچقدر انکار کنه من برادرش نیستم تو حق نداری ب خواهرم بگی وحشی
لیونل ی چشم غره به لو رفت.لویی پشت گردنشو خاروند گفت:ببخشید رفیق از جمال چ خبر ؟
_جمال با خانواده اش موقع شروع جنگ رفتن سوئد...اخرین خبری که ازش داشتم این بود که از اوپسالا رفتن استکلهم.
چند لحظه سکوت شد که لیونل گفت:هنری کو؟
لویی خندید وگفت:رفت خواهرتو اروم کنه!
لیونل سرشو برگردند سمت ما گفت:نکنه چیزی بینشونه؟
منو لو فقط همو نگاه کردیم خوب بگیم چی؟لیو کجایی که صبح بوسش کرد.
لویی گفت: چی ؟نه....
_یادمه دبیرستانی بودیم هنری میگفت خواهرت نازه!
من خندیدم وگفت:بیخیال لیو اون موقع که ما ۱۷/۱۸سالمون بود خواهرت۱۰/۱۱سالش بود...بعدش هم الان همه فهمیدیم خواهرته.
هری دفترچه بست وخمیازه ای کشید وگفت ساعت دوه!خوابم میاد!
لی هم خمیازه کشید وگفت:منم...
*
**
*
![](https://img.wattpad.com/cover/134948171-288-k613783.jpg)
YOU ARE READING
They Don't Know About Us[H.s]
Mystery / Thriller_این دفترچه چرا باید دست مامانم باشه؟ +نمیدونم هری.... _یعنی اون با نایل در ارتباط بوده؟! +تا نخونیم نمیفهمیم... _یعنی نایل زنده است؟