19_just feel better

462 52 4
                                    

داستان از دید لیزا
در حالیکه همو میبوسیدیم؛هری در اتاق رو بست منو به در اتاق چسبوند.
گردنمو بوسید و چند میک لاو روش گذاشت که گفتم:هری...اه ...کبود میشه...
در حالیکه سرش تو گردنم بود :ممممم...همش تقصیر الیزابته...خوب چرا دکمه اول یونیفرمشو‌باز کرد؟؟؟
خندیدم وگفتم:نگو با اون ی جمله تحریک شدی؟
_خوب میدونی من جا هنری بودم همون وسط جلو نازیا یکاری میکردم تا بدونن صاحبش کیه!
_چییی؟صاحب؟مگه اموالته؟
پوزخندی زد وباز سرشو برد تو گردنم وگفت:تو مال خودمی...هیچ احدی حق نداره بهت نزدیک شه...
دست شو گذاشت رو‌کمرم وادامه داد:میخواد اون زین خر باشه یا هرکی دیگه ...امممم
سر هری رو گرفتم اوردم بالا مقابل صورتمو گفتم:چیزی خوردی؟
خندید وگفت:نه کشیدم نه خوردم!در هوشیاری کاملم...تعجب کردی چرا..
ساکت شدم وسرمو انداخت پایین،چونه امو گرفت وسرمو بالا اورد وگفت:دوست دارم...
چشام گرد شد....وات دفااااااک....ما همش یک ماه بود که تو رابطه بودیم...
_هرری...
انگشت اشاره اشو گذاشت روی لبام وگفت:ششش...اروم باش..من عجله ندارم میتونیم اروم پیش بریم تو این رابطه خودت مگه اینو نمیخواستی؟
یقه لباسشو گرفتم قدمو بلند کردم بوسش کردم،لب پایینمو گاز گرفت وگفت:من خیلی احمق بودم ...همش اذیت کردم شاید هم چون دوست داشتم اینطوری میکردم.
اشک تو چشام جمع شده بود گفتم:هری..
منو نگاه کرد وگفت:چی شده؟
_تو میری کاالج...
اشکام راه گرفت؛هری خندید واشکامو پاک کرد وگفت:اوووه دختر کوچولو...گریه نکن من جایی نمیرم همین لندنم...میتونم هر روز بعد کلاسام بیام مدرسه دنبالت!
_مسخره نکن...
_قول میدم...فقط توهم ی قولی بهم بده
_چی؟
_هیچوقت ترکم نکن... میدونی من تنهام
بغلش کردم،دستمو انداختم دور گردنش،اون هم کمرمو محکم گرفت وگفت:درسته اونا مردن ولی عشقشون بما دادن...(منظورش هنری والیزابته)
*
*
*
صبح چشامو باز کردم،در حالیکه سرم رو سینه هری بود؛انگشتمو روی تتو پروانه اش کشیدم اروم.
دستشو دور کمرم محکم تر کرد وبا صدا خشدار گفت: نکن!
کرمم گرفته بود دستمو اروم تر کشیدم رو پوست سینه اش،یهو از جاش بلند شد روم خیمه زد وگفت:خودت شروع کردی!
سرشو‌گرد تو گردنم داشت گردنمو بوس میکردکه گفتم:هرررری ...لطفن...
_هوووم....اوممم...تقصیر خودته...تا تو باشی سر صبح‌با ی پسر شوخی نکنی...
صدا چند تقه ب در اتاق هری اومد؛سریع از روم بلند شد وگفت:کیه؟
صدا سوفیا اومد: ببخشید بیدارین؟
ازجام بلند شد وگفتم :ی لحظه صبر کن الان میام.
لباسمو مرتب کردم ورفتم در اتاق بازکردم ورفتم بیرون.
سوفیا تامنو دید یکم خجالت کشید وگفت:هی لیز ببخشید بیدارت کردم
_نه عزیزم بیدار بودم چی شده؟
_اوم چیزه...
لپاش سرخ شده بود...خدا این بشر خدای خجالته!
سرشو اورد نزدیک گوشمو گفت: پد داری؟
خندیدم واروم گفتم:اوووه مهمون همیشگی...خجالت نداره....صبر کن
رفتم تو اتاق سمت کوله ام؛هری رو تخت دراز کشیده بود داشت حرکات منو نگاه میکرد گفت:چی شده؟
_هیچی الان میام...
رو تخت نیم خیز شد وگفت:داری میری؟
_نه..نه...
سریع از اتاق بیرون اومدم تاسوال بیشتر نپرسه. که دیدم لیام سوفیا چسبوند ب دیواررداره بوسش میکنه!
صدامو صاف کردم که لیام ازش جدا شد وگفت:اوووو خواهر کوچیکه!چطوری؟
خندیدم وگفتم:خوبمممم داداش بزرررررگه!
دست سوفیا گرفتم که برم،لیام گفت:دوست دخترمو کجا میبری؟
_اهههه شما مردا چقدر سوال میپرسید...نترس بلندش نمیکنم الان میایم.
*
**
*
ازدیدهری
داشتم نگاهش میکردم؛با سوفیا داشتن تو آشپزخونه صبحونه درست میکردن.
لیزا داشت مواد پنک کیک هم میزد،حواسش ب ماهیتابه هم بود.
لعنتی...من تمام مدت دوستش داشتم..نمیخوام ترکم کنه.اون همیشه کنارم بود باهام مهربون بود.
اگه ادموند بفهمه خوشحال میشه. خوب البته اون مردتیکه خرفت قبلن هم بهم گفته بودکه ممکن من از لیز خوشم بیاد وانکار میکنم.
گوشیم زنگ خورد ،اسکرین گوشی دیدم.اوه صحبت از خرفت شد.از کنار لیام بلند شدم ورفتم حیاط پشتی.
_هی ادموند
_هی هری میبینم که سرحالی..
_اوم اره
_میخواستم قرار عصرمون بهت یاد آوری کنم
_اوکی میبینمت.
_سی یو
برگشتم توخونه؛بو پنک کیک خونه رو برداشته بود.سوفیا میز چید منو لیام نشستیم ومنتظر بودیم که حمله کنیم.
لیام وسوفی داشتن حرف میزدن.دستموروپا لیز گذاشتم؛دامنش کوتاه بود.رونشو لمس کردم؛ برگشت منو نگاه کرد ولبخند زد اروم دم گوشش گفتم:عصر باید برم جایی.
قشنگ پوستش دون دون شد زیر دستم،اوه دختر کوچولو هنوز ب دم گوشی صحبت کردن عادت نکرده.
_باشه عزیزم...شب میبینمت؟
_اگه کارم زود تموم شد میام خونتون
_باشه
نمیدونم بهش بگم که من از۵سالگی تا الان تحت درمان روانپزشکم!
نه!لعنتی...من نمیخوام فک کنه من دیونه ام یا اختلال دارم.
*
*
*
ادموند عینکشو رو بینی اش جا بجا کرد وگفت:واووو هری تو اعتراف کردی... بنظرم این عشقه پسرم ب مرور زمان واینکه با ی اتفاق باعث شد بهم نزدیک شین...
_ادموند من میترسم
_از چی؟
_که ترکم کنه...میدونم اگه آنه بفهمه ب فاک میریم نمیخوام آسیب ببینه...
_آخرین بار با آنه کی حرف زدی؟رو در رو منظورمه
_یک ماه پیش،رسیدم خونه از مدرسه گفت داره میره باز دوبلین من نمیدونم برا چ فاکی همش دوبلین و گلاسکوه.
_اون داره فرار میکنه هنوز بعد۱۳سال قبول نکرده اون ی اتفاق بوده...
_اد محض فاک من باعث اون تصادف لعنتی شدم...حق داره من شوهرشو کشتم بابامو...
_ببین هری بعد۱۳سال هنوز خودتم باهاش کنار نیومدی...نمیتونی هر سال تو سالگردش رگتو بزنی...یا اینکه کلا از صحبت کردن با مامانت فرار کنی
_اون نیست...تماس هامو جواب نمیده... تو تمام این سال ها من همیشه خونه الیزابت بودم یا خونه لیز...
اون فرار میکنه نهههه من....
جمله اخرمو بلندتر گفتم.اد عینکشو جا بجا کرد وگفت:امسال چی؟رگتو زدی؟خودتو تو تایمز غرق کردی ؟
_نه
_چرا ؟
_چون چون...
_چون عاشق لیزی به زندگیت معنی داده،پس آنه و بقیه مهم نیستن خودت مهمی و لیز...
من سکوت کرد م که ادموند گفت:هری...تو باهاش سکس داشتی؟
_چی؟؟؟فاک نه...یعنی دلم خیلی میخواد ولی خو دوست ندارم فک کن فقط برا فاک بادی میخوامش..
_خوبه پسر...فقط ب خودت واون فک کن.
بعد اون جلسه،از دفتر اومدم بیرون.
خوب من تا دوسه ماه بعد تصادف حرف نمیزدم.
مامان لیز ب آنه پیشنهاد که منو ببر پیش روانپزشک و الان سالهاست که اد منو میشناسه.
قضیه اد فقط منو آنه میدونیم.مامان لیز و الیزابت هم میدونستن ولی نمیدونن من هنوز میام پیشش.
من قضیه دفترچه رو به ادموند نگفتم فقط گفتم یسری عکس تو انباری‌پیدا کردیم.
چون باآنه در ارتباطه ممکن بود بهش بگه.
ساعت هفت بود تصمیم گرفتم برم ب لیز سر بزنم.
*
*
*
داستان از دید لیزا

وارد اتاق مامان وبابام وشدم و اروم رفتم سمت کتابخونه اتاق؛قدمو بلند کردم از قفسه بالا دوتا البوم عکس کش رفتم و سریع زدم از اتاق بیرون.
در اتاقمو قفل کردم و البوم عکس عروسی مامان وبابا باز کردم وشروع کردم به نگاه کردن.
البوم تموم شد بدون اینکه چیز جدیدی پیدا کنم.
البوم دوم بچگی منو لیام بود.
داشتم صفحه ها رو ورق میزدم ویادم خراب کاری وشیطنت هامون میفتم .
رسیدم ب ی عکس؛منو هری تو ی عکس بودی.
اونجا من سه سالم بود.هری دستشو انداخت بود دور گردنمو جفتمون میخندیدیم.
خیلی عجیب بود چون از وقتی یادم میاد ما کل کل و دعوا داشتیم.
از عکس با گوشی عکس گرفتم وبرا هری فرستادم وگفتم:از بچگیم روم کراش داشتی با ملی اموجی خنده!
زدم صفحه بعد که با دیدن عکس بعدی تنها چیزی که تونستم بگم شت بود...

They Don't Know About Us[H.s]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang