23_طمعه

401 64 21
                                    

داستان از دید لیزا
اون شب بعد از اینکه آنه رفت،هری دفترچه اورد بعد از ی پیتزا مارگاریتا که کلی سرش با هری ولیام دعوام شد میگفتن پول رب وپنیردارم میدم بالاخره بعد دو روز میخواستیم ببنینیم نایل چی دید پشت صخره.
هری دفترچه باز کرد وشروع کرد ب خوندن

داستان ازدید نایل
لباس آلمان ها تنش بود،با اون چشم های آبی روشنش وموهای قهوه ای روشن زل زده ب من از ترس میلرزید.
اسلحه نداشت.ولی من اسلحه امو‌پایین نیاوردم ممکن بود ی حقه باشه مثل حقه که الیزابت ب نازی ها زد.
دستاش ب نشونه تسلیم بودن بالا اورد،دستاش میلرزید با لحجه المانی انگلیسی حرف زد:خواهش میکنم من سرباز نیستم منو نکش...
اسلحه امو سرشو یکم‌پایین اوردم وگفتم:توکی؟چرا لباس نظامی تنته؟؟
قشنگ احساس کردم لحنم مث الیزابت شده!از اثرات داشتن دوستی مثل الیزابت!
دخترک در حالیکه میلرزید وگفت: از دست اونا فرار کردم مجبور شدم این لباس بپوشم.
حدسم داشت میشد یقین این همون پرستاره!
همون لحظه لویی وبقیه هم رسیدن.لویی لبخندی زد وگفت: فک کنم خودشه!
اومد بره سمت دختره که جلوش گرفتم وگفتم:چیکارش داری؟
_میخوام دستاشو‌ببندم ببرمش قرار گاه
_مگه اسیره؟
مریدا جواب داد:بهرحال نازیه باید ببریم تحویلش بدیم.
دخترک ب صدا اومد:من نازی نیستم...
هنری خندید وگفت:پس چرا لباس نازی ها پوشیدی؟؟
دخترک تا اومد چیزی بگه که حرفشو خورد معلوم بود قضیه طولانی تر از این حرفا بود.داشت ی چیزی پنهون میکرد.
لویی دستاش بست،بعد گفت:نایل مسئولیتش با توه!
اعتراض کردم:چرا من؟
_چون تو پیداش کردی...فرمانده خوشحال میشه از کارت...
بعد با بقیه‌راه افتاد جلو.منو دختره پشت سر اونا راه افتادیم.
تقریبن چند دقیقه راه رفتیم که دختره گفت:هریت...
برگشتم نگاهش‌کردمو گفتم :چی؟؟
_اسمت نایله نه؟
_اره...
_من هریتم...شنیدم اون چشم ابی صدات کرد
خندیدم...ب لویی گفت چشم آبی...
باتعجب نگاهم کرد وگفت: ب چی میخندی؟
_که ب لویی میگی چشم آبی!خودت هم چشمات آبیه!
_خوب تنها نشونه ای که تونستم بدم.
_چرا نگفتی کسی که دست هامو بست؟
_نمیدونم...شاید چون خوش بینم!
لبخند محوی زدم بنظرم مهربون بود.چون میتونست بگه اون کسی که دستامو بست.
داشتیم به قرار گاه نزدیک میشدیم؛من یکم نگران بودم این دختر خیلی ظریف ونحیف بود ممکن بود شکنجه اش کنن.
لویی صدا زدم ورفتم سمتش ب هنری گفتم حواسش ب دختره باشه.
لویی داشت با مریدا میخندید،جدیدا باهم خیلی خوب شده بودن.
برگشت منو نگاه کرد وگفت:چیه شکارچی؟
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:وات؟
_از امروز ب جای ایریش من میخوام بهت بگم شکارچی!خوب چیزی رو گرفتی!
_خفه شو لو!تکلیفش چیه؟
_تکلیف‌کی!؟؟پرستارع؟معلوم تحویلش میدیم ،ازش بازجویی میکنن‌
_شکنجه اش نکنن....
لویی زد زیر خنده و دستش گذاشت روی شونه ام   وگفت:خدایااااا پسر تو خیلی دل رحمی اون دشمنه یادت نره هر روز هر ثانیه از جوانی من وتو که اینجا رفت خانواده هامون چشم انتظار بودن ب خاطر اوناست.

They Don't Know About Us[H.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora