30_ (?last chapter)

534 74 18
                                    

داستان از دید نایل

فردا صبح زودتر رفتم دفتر فرمانده ودرخواست مرخصی دادم.
فرمانده که سوابق ما چهارتا ب تازگی از فرمانده ای کل براش فرستاده بودن جلوش بود.
نگاهم کرد وتا اومد چیزی بهم بگه که صدا در اومد
بعد هریت ومریدا اومدن داخل اتاق.

مریدا سلام نظامی داد وگفت:قربان هریت میخواد چیزی بهتون بگه.
هریت نگاهی بمن کرد ولبخند محوی زد.
فرمانده نگاهی‌بهش کرد وگفت: بگو میشنوم.
_یسری چیزها هست که بهتره بدونید...ممکنه من برم انگلیس بلا سرم بیاد...
_دختر جون اونجا در امان تری تا وسط یسری نازی...
_من دختر دکتر  مولِرم...شاید اسم شو شنیده باشید کسی که خیلی از ازمایشهای هیتلر رو برای رسیدن به ژن برتر انجام داده...
من فرار کردم...چون پدرم حاضر نشدیسری ازمایش انجام بده...چون معتقده بود این ازمایش ب دور از انسانیت...اون مجبور کردن این ازمایشا رو انجام بده...
من تنها فرزندشم...مادرم موقع بدنیا اوردنم مرد ،پدرم هیچکار نتونست بکنه زنش زنده بمونه بخاطر همین از خودش متنفر بود بعداز اون کلی کار برا بهداشت زنان باردار انجام تا مادرها موقع زایمان نمیرن...
من دانشجو سال دوم پرستاری بودم که رفتم جبهه برا خدمت به مردم کشورم مثل پدرم.
اون زمان نمیدونستم پدرم تواون ازمایش هاست...
تا اینکه چند روز پیش...من دم اتاق فرمانده شنیدم که ی تلگراف بهشون رسیده تا منو دستگیر کنن تا ب عنوان گروگان پدرمو وادار کنن اون ازمایش ها رو تکمیل کنه...
منم فرار کردم شبانه که اسیر شماها شدم...
اشک هاش از صورتش غلت میخورد...دوست داشتم بغلش میکردم وارومش میکردم اما نمیتونستم...اون دختر خیلی شجاع بوده که این همه سختی رو تحمل کرده.
فرمانده سکوت کرده بود وداشت فکر میکرد.نگاهمون کرد وگفت:استورات این خانم برگردون توسلولش تا اطلاع ثانوی تا از من دستور مستقیم منو نگرفتی از اونجا بیرون نمیاد و حرفاش هم از این اتاق نمیره بیرون وگرنه شما دوتا مسئولید.
بمن ومریدا اشاره کرد.مریدا سلام نظامی داد ودست هریت گرفت وبردش از اتاق بیرون.

They Don't Know About Us[H.s]Where stories live. Discover now