18_summer/fall

431 53 0
                                    

از دیدلیزا

فقط لیام رابطه منوهری میدونست و مامان وبابابیخبر بودن.
لیام وسوفیا هم باهم جور شده بودن.جفتشون برا حقوق به دانشگاه های یکسان درخواست داده بودن که قبول شن باهم.
داشتم موهامو تو آینه درست میکردم،یهو هری از پشت سرم اومد وبغلم کرد ازپشت وگفت:چیکار میکنی لاو؟
_هررررری ترسوندیم کی اومدی؟
_همین الان ،در اتاقت باز بود!
لبخند زدمو برگشتم دستمو انداختم دور گردنش وگفتم:خیلی وقت دفترچه نخوندیم.
_خب از وقتی لی با سوفیه؛ نیستش که بخونیم،دو هفته است دوست شدن ولی خیلی صمیممن!
_خوب میگم چطوره به سوفیا بگیم باهم بخونیم؟
_چی؟
_مطمعنه خیالت راحت دوستمه.
هری رفت توفکر وچیزی نگفت.
*
**
*

سوفیا چند دقیقه نگاهمون کرد وبعد وگفت:واااای چ باحال....خداااا کو دفترچه میخوام ببینمش!
لیام هوفی کشیدی اصن علاقه نشون نداد از اولش که به سوفی بگیم.
هری منو کنار کشید وگفت:بنظرم ادامه دفترچه خودمون میخوندیم بهتر نبود؟
_نمیدونم،خب لیام توجریان بود نمیشد بدون اون
_ولی وارد کردن ی نفر دیگه تو این ماجرا شاید درست نبود.... لیزا این خانواده ماست ی قضیه مربوط به ما سه تا...
نمیدونستم چی بگم...
دفترچه بر داشتم که شروع کنم بخونم که هری گفت:بچا بریم خونه من...کسی نیس راحتیم
همه بلند شدیم راه افتادیم پیاده سمت خونه هری.
لیام وسوفیا جلو تر ازما راه میرفتن؛هری دستمو گرفته بود راه میرفتیم؛خیلی ساکت بود،دستشو فشار دادم برگشت منو نگاه کرد ولبخند زد
گفتم:هری چی شده ؟
_چیزی نیس عزیزم...
دوباره رفت تو فکر...

داستان از دید نایل
جنگ هم بده هم خوب!نمیدونم این دیدگاه منه حداقل!دو هفته ای از اومدنمون به مقر جدید میگذره،فرمانده خیلی با لویی جور شده چون لویی اطلاعات زیادی درباره سلاح های نازی ها داره!
الیزابت ارومتر شده!حتی دیشب دم غروب دیدم نشسته بود کنار هنری میخندید!!خوب این جا یجوری روهممون تاثیر گذاشته!
دیشب رفتم تو انبار مهمات تا برای لویی خشاب ببرم،دستش تو یکی از عملیات ها شناساییزخمی شده بود ازم خواست خشاب براش ببرم.
وقتی  ی خشاب از قفسه بر میداشتم صدا الیزابت وهنری شنیدم؛رفتم نزدیکتر وپشت قفسه قایم شدم دیدم که:
هنری خندید وگفت:باشه دختر کوچولو...
الیزابت چپ چپ نگاهش کرد وگفت:پیرمرد...
هنری ی خنده جذاب کرد وی قدم نزدیک الیزابت شد الیزابت همون طور که توچشمای هنری زل زده بود ی قدم رف عقب هنری سرشو برد نزدیک گوش الیزابت واروم گف:۲۵سال تازه اوج جذابیت ی مرده یادت نره بیبی گرل!
خیلی خودم نگه داشتم که از خنده منفجر نشم این بشر ادم نمیشد!
رفتم ی قدم عقب که خوردم به یک جعبه مهمات وصدا داد؛سر هنری والیزایت برگشت سمت صدا الیزابت بلند گفت:کی اونجاست؟
شتتتتت الان میزنه میکشتتم،من خودمو با خشاب ها سرگرم کردم که مثلن نشنیدم دیدم الیزابت اومد پشت قفسه ها ومنو دید وگف:نایلررر کی اومدی؟
سرمو گرفتم بالا خندیدم وگفتم: هاای الی...چند دقیقه پیش...اومدم برا لو خشاب ببرم.
الیزابت سرشو تکون داد ورفت توفکر.
*
*
*
هوا پاییز مه الود شده بود وباز ی پیشه زار لعنتی دیگه.
اون روز صبح ی پیام از دشمن شنود کردیم،پیام المانی بود،هنری ترجمه کردش.
پیام به این مظنون بود:اون دختر پرستار بگیرید وزندانی کنید!اون مهمه!
خوب قطعن مبهم بود برامون اون پرستار المانیه یا خودی؟!
چه شکلیه؟!
قطع ب یقین جاسوسه که میخوان بگیرنش!
واون پرستار احتمالا فرار کرده وباید این اطراف باشه چون نزدیک ما سه چهارتا مقر نازی بیشتر نبود!
الیزابت باهامون بود ؛هنری کنار ش داشت حرکت میکرد،لو جلوتر بود وداشت با مریدا صحبت میکرد ؛فرمانده نبودچون جلسه داشت ما پنج تا فرستاده بود تا ببینیم میتونیم ردی از اون دختر گیر بیاریم؟
هنری به الیزابت گفت:امیدوارم خوشگل باشه ارزشه این همه دنبالش گشتن داشته باشه!
الیزابت خندید وگفت:مثلن چشم آبی...مو بور ؟؟
_اینکه منم!
هنری والیزابت برگشتن سمت من وهردو زدن زیر خنده یهو ی صدا گوله اومد! شتتتتت!
صدا نزدیک بود...بعد صدا بلندی که به المانی ی چیزی میگف!
هنری گفت:قایم شین دنبالمونن!
همه پشت صخره ای قایم شدیم؛صدای بلند به المانی چیزی گفت.نگاه هنری کردم که گفت:دنبال ی دخترن مث اینکه!
لویی گفت:همون پرستارس!
مریداپوزخند زد وگفت:اونکه واضح باید ببینیم کدوم گورین؟دختره لابد نزدیک اینجاست.

They Don't Know About Us[H.s]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang