۱_خونه مادربزرگ!

1.6K 112 29
                                    

در حالیکه داشتم وسایلمو تو‌چمدون میذاشتم برای یک هفته ای ک قرار بود خونه مادبزرگ بمونیم،لیام برادرم‌در اتاق زد و‌وارد شدوگفت:لیزاااا یک هفته است چقدر لباس برمیداری؟

خندیدم وگفتم:اذیتتت نکن
خوب داستان این بود،مادر وپدرمون برا سالگرد ازدواجشون میرفتن قبرس برا یک هفته وقرار بود منو برادرم بمونیم.
من۱۷سالمه وبرادرم۱۸سالشه وسال اخر دبیرستانه
و ما لندن زندگی میکنیم.
خونه مادربزرگ خارج شهر تو ی دهکده خیلی باحاله.ولی قرار نیست ما پیش مادربزگ بمونیم
خوب مادربزرگ ده سال پیش روز تولد۸۰سالگیش فوت کرد.
ما قرار پیش خاله کوچکمون بمونیم،خاله الی!
بابا جلو در خونه مادربزرگ ترمز زد وگفت:خوب بچا خوش بگذره مراقب هم باشید!
منو لیام لبخند زدیم وگفتیم ب همچنین.
از ماشین پیاده شدیم،زنگ در خونه زدم ولیام چمدون ها اورد.در بازشد ومن ولیام همزمان گفتیم:هرررررررری؟!
هری!خوب خوب بذارید معرفی کنم پسر خاله رومخم!ک همسن لیامه با هم تو ی مدرسه ان ولی ازبس دعوا میکنن هرسال کلاسشون جدا میکنن.

حاضرم قسم بخورم ک اگه دست منو لیام بود همونجا سر وته میکردیم برمیگشتیم لندن!
هری پوزخندی زد وگف:به به پسر خاله دختر خاله!
از در اومدیم تو ک من گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟؟
هری پوزخندی زد وگفت:مامان میشناسی که...واسه یک سفر رفت دوبلین منم مجبور شدم بیا پیش خاله الی!
خاله از اشپزخونه بیرون اومد ب منو لیام خوش اومد گفت ما رو بغل کرد وگف:اتاق بچگی مامانتون اماده کردم براتون برید اونجا!
الی تقریباسی وخرده سالشه وقتی خیلی جوان بود مادربزرگ فوت کرد.
سرمیز نهار نشسته بودیم الی برامون مرغ درست کرده بود،هری داشت میخورد که الی گف:هری تو درست شبیه بابایی!
هری غذاشو قورت داد اون گوی ها سبزش از چشاش داشت میزد بیرون که گفت:خاله ده هزار بار گفتی!یادمه بچه بودم مامان بزرگم میگفت.

منم پوزخند زدم وگفتم:هع بخاطر همین مامان بزرگ تو رو دوست داشت اخه شبیه عشقش بودی!
لیام از خنده ترکید!خاله چشم غره رفت هری هم خودش رو میز جلو کشید وگف:توهم شبیه جوونی مامان بزرگی حواست باشه کار دستت ندم!
عصبانی شدم محکم از زیر میز زدم ب پاش
آی گفت ورف عقب! پسره چشم سفید...
بعد ناهار کمک خاله کردم،بعد رفتم تو اتاق نشیمن به عکس های پیری مامان بزرگ نگاه کردم یعنی من شبیه اشم؟؟
سخت بود بدون چین وچرک هاش تصورش کنم.
به پدربزرگ نگاه کردم اون خلبان بود زمان جنگ جهانی دوم،عکسش با لباس خلبانی بود درست شبیه هریه.
__________________
سلام
ایده این فن فیک سه سال پیش،تو گیر دار کنکور ب ذهنم اومد اما متاسفانه نشد که بنویسم
حالا بعد چند سال تصمیم گرفتم که بنویسمش
امیدوارم دوستش داشته باشین

They Don't Know About Us[H.s]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin