21_my angle

406 53 0
                                    


داستان از دید هری
لعنتی درست جا حساس داستان صدا چرخیدن کلید از طبقه پایین اومد واون کسی نمیتونست باشه جز آنه!
من ب لیز و لی نگاه کردم هر دو ترسیده بودن.
اولین کاری که کردم کشو میزمو کشیدم و دفترچه انداختم اون تو.

بعد نگاهی اونا کردمو گفتم:اگه پرسید ازتون بگید اومدین دنبالم که یسری خرت وپرت بردام شب پیش تو بمونم لی.
لیام گفت:باشه...

دراتاق باز شد وانه تو چار چوب در ظاهر شد؛چشماش از تعجب گرد شد وگفت:لیام؟لیزا؟خدایا چقدر خوشحالم میبینمتون!
رفت سمت اونا .اول لیام رو بغل کرد؛ بعد از چند لحظه آنه لیام ازخودش جدا کرد نگاه کرد وگفت:مردی شدی برا خودت!
لیام خندید وگفت:دیر بدیر همو میبینم. اخرین بار کریسمس بود؟؟
آنه خندید وگفت:هی هی...ب خاله ات احترام بذار!
بعد رفت سمت لیز،لیز رو بغل کرد.
آنه پشتش بمن بود،لیز وقتی بغلش کرد بمن چشمک زد.خیلی خودمونگهداشتم که نخندم.
آنه لیزا از بغلش بیرون اورد از سرتاپانگاهش کرد وگفت:واااای لیز خیلی خوشگلتر شدی
توذهنم گفتم ب عنوان دوست دختر پسرت قبولش میکنی؟؟
از فکرم خنده ام گرفت ؛آنه اگه میفهمید قاطی میکرد. چون همیشه میگف من دیونم ی دختر دیگ دیونه میکنم تا درمانم کامل نشه بهتر وارد هیچ‌رابطه ای نشم.

آخر سر برگشت بمن نگاهی کرد جلو امد دستشو‌رو‌گونه ام گذاشت وگفت:اوه هری...چقدر عوض شد قیافه ات...دستشو‌کشید رو‌چونه ام وگفت: داری مرد میشی پسر کوچولوم...
چشامو چرخوندم وگفتم:مامااااااااان محض ف....
حرفمو خوردم وقتی منو بغل کرد بوسید...اوه اره اره فقط برا ابروداری جلو خواهرزاده هاش بود که پسرشو بغل کرد.
آنه برگشت سمت اونا گفت:خوب چی شده اینجا جمع شدین؟
لیام توضیح داد،بعد آنه گفت که داره میره پایین تا چای درست کنه.لیام گفت میره کمکش.
اونا جلوتر رفتن،ماهم قرار شد بعد بریم.

تا اونا رفتن بیرون ‌لیزا اومد سمتم با شیطنت دستشو رو چونه ام کشید گفت:میگم چرا وقتایی که چونه اتو میذاری رو شونه ام قلقلکم میاد!!!!
سرمو خم کردم وگفتم:ششششش میشنوه انه...
لیزا قدشو بلند کرد ودستشو انداخت دور گردنم لباشو گذاشت رو لبام.
داشتیم همو میبوسیدیم که بوسه رو تموم کرد که گفتم:این برا چی بود؟
_گفتم هنری الیزابت بوس کرد تو شاید دلت خواست.
خندیدم خواستم دوباره بوسش کنم که صدای آنه از پایین اومد.

رفتیم طبقه پایین تا چای اماده شه وبخوریم.
آنه فنجون ها گذاشت جلومون ونگاهی به لیز کرد وگفت:لیزا خیلی عوض شدی ؟میدونی انگار ی حسی تو صورتته!نکنه عاشق شدی؟؟
لیزا چشاش گرد شد که یهو لیام چای پرید تو‌گلوشو زد زیر سرفه!!
برگشتم نگاهش کردم با نگاه بهش فهموندم‌که خفه شووو لی!
لیزا هم کم کم داشت صورتش سرخ میشد که من گفتم:مامان چی شد بالاخره اومدی لندن؟
آنه برگشت منو نگاه کرد،پوزخندی زدم وابرومو بالا انداختم؛احدی حق نداره لیزا بخاطر اینکه با منه مواخذه کنه.خوب البته‌که انه نمیدونه ولی ممکنه بو برده باشه یا اون ادموند خرفت چیزی بهش گفته باشه.اگه ادموند چیزی بهش بگه من میدونم با اون.

They Don't Know About Us[H.s]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang