هزار سال از اومدنت گذشت و
من هنوز خیره به تو،
به این فکر میکردم که دریا رو برای اولین بار دیدم.حواست هست آموره؟!
هزار سال نگاهت کردم.
مثل الان که میلیون ها سال گذشته و من هنوز مبهوت، خیرهام.صدای یه نسیم رو میشنوم.
از دنیا گِله میکنه و به همون زودیای که اومده بود، ترکمون میکنه.
دستام رو روی گوشت میذارم تا غرغراش اذیتت نکنه.
میدونم حساسی دریا.
میدونم.
من زیر و بمت رو حفظم.
من تار و پودت رو با دستای خودم شکستهبندی کردم.
حفظمت دریا.هر ثانیه میدیدمت و فقط یک ساعتش وهم نبود.
ساعتی که باهم توی قبرستون بودیم.
من فقط دیوانهوار عاشق تو و مُرده هام.تو،
تنها جاودان دنیا،
با قدم های آروم و شمردهات،
با سر پایین و رزای آبی،
پا میذاشتی توی دنیای متضادت.من،
تنها عاشق فانی دنیا،
با دستای سرد و چشمای گود رفته،
با بارونی گِلی و سوسنای سفید،
پا میذاشتم تو دنیای جاودانگی تو.با تمام چشمها نگاهت میکردم و آرزو میکردم میتونستم با تمام گوشها،
نفسهات رو بشنوم.قبرستون جای عاشقی نیست.
پیش مُرده ها، نباید زنده بودنتو به رُخ بکشی.
و من با تو زنده شدم.
با هر بار وارد شدنت از در های زنگ زده فلزی.
از لای مِه و کفشای واکس خورده.بیست و هشت روز فقط نگاهت کردم.
بیست و هشت روز، روی صندلی تاشو، خیره شدم به در زنگ زده
و منتظر مُنجیم نشستم.
بیست و هشت روز خیس شدم و سوز زمستون، کمکی به سرمای هوا نکرد.تو،
تویی که فقط میشه توی آوای پیانو پیدات کرد.
تویی که با مِه محو میشی و با خورشید میتابی.
تو آبیای و من تا حالا دریا رو ندیده بودم.نگاه میکنم به آسمون؛
رگه های نارنجی کم و کمتر میشن.
زمان داره میگذره.و تو اما؛
نگاهت رو از اون مُرده های دوستداشتنیت جدا نمیکردی.
و حواست به دلداده فانیت نبود.
نبود تا وقتی من از صندلی تاشوم بلند شدم.روز بیست و هشتم بود.
[آیا کسی دنیا را فدای یک نگاه میکند؟
البته که میکند!
اصلا دنیا برای همین است: تا به موقعش فدا شود.]
YOU ARE READING
Immortal (L.S)
Fanfiction[COMPELTED] چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره میرسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسیدهام به کهکشان، به بیکران، به "جاودان" داستانی درباره 'لری استایلینسون'