بیستمین و آخرین یادآوری

811 180 110
                                    

آموره،
از زمستونِ آشناییت،
تقریبا یک‌سال می‌گذره.
بهار گذشت و حال ما تازه نشد.
تابستون بعدش هنوز برای ما یخبندون بود.
پائیز اما، هنوز لابه‌لای تار و پودمون جولان میده.
دق می‌ده و هنوز تموم نشده،
زمستون دوباره رسید.
خونِ توی رگ‌هامون رو منجمد کرد و قندیل‌های سنگینش رو روی قلب‌هامون آویزون کرد.

و حالا من موندم و صبحی که غمزده‌تر از هر شبه.
طلوعی که سوزناک‌تر از هر غروبه و
آفتابی که سیاه‌تر از هر نوریه.
من موندم و
حقیقت تلخی که میگه باید از ظلمت شب دل بِکَنم.
زهری که میگه دنیا زنده شده و ما متعلق بهش نیستیم.

گوش کن آموره.
به آخرین خاطره‌ام با تو گوش کن و قول میدم بعدش،
همه‌چیز _چه خوب، چه بد_ تموم بشه.

اُمید‌ها کنار میرن.
خاکستری‌ها ابدی میشن.
سایه‌ها خیمه می‌زنن.
ستاره‌ها خاموش میشن.
خاطره‌ها پرواز می‌کنن.
سوسن‌ها و رز‌ها پژمرده میشن.

منی که صدای موج‌هات رو از بَرَم،
جزر و مد سینت رو هر شب زیر دستام لمس می‌کنم،
ریتم نفس‌گیر نفس‌هات لالایی شب‌های بی‌خوابیم شده،
ساحل دست‌هات رو توی خواب و بی‌خوابیم قدم می‌زنم،
امشب حست نمی‌کنم!

از خواب می‌پرم و دستم رو روی پیشونی عرق کردم فشار می‌دم.
تو نیستی و خونه از ترس بی‌نهایت من، یخ زده.
نگاهم رو توی اتاقمون می‌چرخونم و قلب بیچارم،
تپیدن رو فراموش می‌کنه.

"لویی..؟"

ملافه‌هارو از روم کنار می‌زنم و نگاهم لحظه‌ای یک جا ثابت نمی‌مونه.

"لویی کجایی؟"

صدای خش‌دارِ ترسیده‌ام، بلند میشه.
از اتاق بیرون میام و طبق معمول،
تاریکی مطلق خونه‌مون رو محاصره کرده.
نگاهم دور تا دور پذیرایی رو می‌چرخه و کف دستم از شدت سرما عرق کرده.

"لویی..؟"

چشمام رو جالباسی خالی قفل میشه و مغزم دستور دیدن نبودن بارونیت رو صادر می‌کنه.
بارونی بلند مشکیت که توی بارون و برف می‌پوشیدیش.
گردنم می‌چرخه سمت پنجره تمام قد و برف‌هان که می‌چرخن و می‌رقص و بی‌خبر از همه‌جا،
می‌میرن.

زمستونِ نبودنت زود‌ شروع شد و قلبم حالا زیر حجم برف‌ها دفن شده.
راه می‌افتم و هر قدمم، یک تَرَک به آینه‌های شکسته من و تو اضافه می‌کرد.
سوز سرما حس توی صورتم رو به تاراج می‌بره و پاهام من رو به مقصد همیشگی‌مون راهنمایی می‌کنن.

و قدیسه‌ آبی‌ای که برف‌ها ازش محافظت می‌کردن.
دست‌هاش رو به هم گره زده بود، سرش رو روی شونه‌ش گذاشته بود و به قبر روبروش زل زده بود.
دریا،
بیشتر از هر روز آفتابی دیگه‌ای آروم بود و پرنده‌ها،
از نگاهش متولد می‌شدن.
دریا زیر برف نشسته بود و انگار از هر چیزی که اسمش زندگی بود، جدا شده بود.

"لویی؟"

"هری تا ته دنیات عاشقم می‌مونی؟"

[چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد،
صدای تو،
صدای بال برفی فرشتگان.
نگاه کن که من کجا رسیده‌ام
به کهکشان، به بیکران،
به جاودان.]

یه پارت دیگه مونده‌ها!
ووت و کامنت لطفا یادتون نره!❤

Immortal (L.S)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora