میدونی چیه دریا؟!
زندگی هیچوقت به ما روی خوش نشون نمیده.
تا لحظهای بیخیالی دورت رو بگیره،
این ثانیه بعدشه که تو داری چنگال های خونی زندگیرو از توی سینت بیرون میکشی.اون منم، که دارم میمیرم تا از خوابی که تو رو دارن از من میگیرن،
زنده بیرون بیام.اون تویی، که تمام زندگیت جلوی چشمات شروع به پخش شدن میکنن و زمونه،
سیلی محکمی بهت میزنه.این زندگی مایِ بیهم بود.
زندگی منِ بیتو و توِ بیمن.
زندگی نبود.
زنده موندن بود.ولی همین زندگی بود که مارو کُشت.
الان کامل شب شده.
خورشید بُریده از زمین و رفته مرخصی.
تمام دنیا تاریکه و منبعش،
خونه ماست.هیچ نوری تو خونه نمیرقصه.
فکر کنم خرابن.
یا سوختن و قطعن.
شایدم ما توی تاریکی راحتتریم آموره.تنها روشنایی، مهتابه و صورت تو.
چشمام رو جمع میکنم تا دقیقتر شم.
اولین چیز، چشمم میخوره به آینه گرد روی دیوار، با یه شکستگی جزئی گوشش.
بعدش، یه کمد قدیمی با چوب بلوط و کنده کاری های ریز. پر از لباسای نامرتبمون.
یه گلدون دم پنجرهای که طاقچه داره.
گلدونی که از وقتی باهم 'لئون حرفهای' رو دیدیم، خریدی.
برگاش همراه باد و پرده تکون میخورن و یادم میاره که چقدر هوا سرده.
و آخرین چیز،
تختمونه.
بهشت و منطقهی جنگی.تو، دستام رو دوست داری و من،
به پرستش نقطه نقطه تو رسیدم.امروز،
یه دختر جوون رو توی دفن کردن.
مریضیه نفس داشت.
نفس نداشت.
اطرافیانش، مادر پیر روی ویلچرش بودن و دو تا پسری که پسر روح مانند وسطشون رو نگه داشتهبودن.چشمها خسته، نفسها تنگ، پنجرهها بسته، سقفها کوتاه، دلها مرده.
نگاهم رو ازشون میگیرم و میدوزم به تو.
تویی که وارد میشی و
جنگ بین غم و شادی شروع میشه."سلام لویی"
زیر لبی جوابم رو میدی و غم لحظهای چیره میشه.
ولی بعدش،
این توی که چسب به من مینشینی و رون هامون به هم میچسبه.
و دست شادی بالا میره.دریای من؛
گرداب درونت، روح منو میمکه و منم که داوطلبانه قربانیت میشم.
ولی چشمات هست تا هر لحظه منو تا مرز خفگی ببره و این دستاته که برای یه نفس، میاد و منِ میرا رو، نجات میده."چرا امروز دستات سردتره؟!"
تو اهمیت میدی.
تو؛
اهمیت میدی."نمیدونم. اینا همیشه سردن."
دستم رو توی دستات تکون میدم و میگم.
ولی حواسم هست تا یک اپسیلون از دستات رو از دست ندم."امروزم میری خونت؟!"
این تویی دریا؟!
تو صحبت میکنی و تو اهمیت میدی.
دنیا چرخیده و جاهامون عوض شده.سرم رو به نشونه آره تکون میدم.
و لحظهای که حتی توی شیرینترین و تلخترین رویاهام هم نمیدیدم،
اتفاق افتاد."بیا خونه من."
[کوه با نخستین سنگها اغاز میشود
و انسان با نخستین درد..
در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد؛
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم!]
YOU ARE READING
Immortal (L.S)
Fanfiction[COMPELTED] چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره میرسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسیدهام به کهکشان، به بیکران، به "جاودان" داستانی درباره 'لری استایلینسون'