تا حالا به تهِ تهِ دریا فکر کردی دریا؟!
اینکه هیچوقت نمیتونی تهش رو ببینی؟!
هر چقدرم که گردنتو دراز کنی و مانع هارو بشکنی، بازم دیدنش نصیب چشمهات نمیشه.این رو من وقتی فهمیدم که هر روز باهات همقدم شدم.
اینکه تو چقدر گُنگی.
چقدر عمیقی
و من هر دفعه _بیحواس یا از قصد_ غرقت میشم.وسوسه انگیز و فریبنده،
با چشمهای براق و روشن،
طُعمتو؛
منرو،
با پنجههای تیزت، توی یه گردابی پرت میکنی که حتی خودت هم نمیتونی نجاتم بدی.کنار هم راه میریم.
کوتاه ولی محکم قدم برمیداری.
دستات توی جیبهاتِ و میدونم که از حرکات اضافی خوشت نمیاد.
نگاهت مشغول شکافتن زمینه.کنار هم راه میریم.
قدمهام رو با تو هماهنگ میکنم. من میتونم تمام دنیامرو طبق کارهای تو بچینم.
نگاهم، لحظهای ازت جدا نمیشه.
سرتا پات رو حفظ میکنم و دوباره از نو،
مرور میکنم.حتی وقتی که شاخه درخت به چشمم خورد آموره،
نگاهم رو ازت نگرفتم.
برگشتی و برای اولین بار مستقیم به چشمهام نگاه کردی.همون موقع بود که فهمیدم،
آبی، گرمترین رنگ دنیاست.
زندهترین و
زیباترین رنگ دنیاست.که تو،
زندگیدهندهترین و کُشندهترین
فرد رو زمینی.که چشمات،
که راه رفتن کنارت،
که حتی فکر کردن به گرفتن دستات،
میتونه زندگی رو از من بگیره و من رو دوباره متولد کنه."کسی توی دنیا هست که نگرانت بشه؟!"
سوال مهمیه.
اونقدر مهم که من این سکوتو میشکنم.
اگه کسی تو دنیا نگرانت بشه،
یعنی خوشبختی.
یعنی شبها با امید میخوابی و روزها با عشق به خورشید سلام میدی."نه"
میگی نه و من چشمامو محکم روی هم میکوبم.
یه جاودان تنها،
جاودانی که تا ته دنیا، کسی نگرانش نمیشه.
عذاب از از این بیشتر؟!جاودانی که توی انفرادی اسیر میمونه و تنهاییش هم حتی باعث مُردنش نمیشه.
کسی که تنها به خواب میره و تنهاتر، بلند میشه.خوشحالم که دارمت و
میدونم که خوشحالی که منم هستم.مکالمههامون بیشتر از چند کلمه بیشتر نمیشد.
الان هم که تو اصلا حرف نمیزنی.ما بیکلام ترین زوج دنیایی بودیم که حرفاشو نمیفهمیدیم.
الان دیگه تقریبا همهجا سیاهه.
شب اومد و حکمرانیش شروع شد.
عصاشو زد زمین و صدای جیرجیرکا بلند شد.
منم کنارت دراز میکشم.
چرا انقدر دوست داشتنیای..؟
من از این حجم دوست داشتنت،
میترسم.راه میریم و چشمامو از روت برنمیدارم.
طاقت نمیارم.
قلبم خودشو داره به در و دیوار میکوبه.
میخوام بهشت رو تجربه کنم.
پس،
دستم میخزه لابهلای انگشتای فرشته.[همچون دالانى بلند
تنها بودم
پرندگان از من رفته بودند
شب با هجوم بى مروت اش
سخت تسخيرم كرده بود
خواستم زنده بمانم
و فكر كردن به تو تنها سلاحم بود
تنها كمانم
تنها سنگم]
YOU ARE READING
Immortal (L.S)
Fanfiction[COMPELTED] چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره میرسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسیدهام به کهکشان، به بیکران، به "جاودان" داستانی درباره 'لری استایلینسون'