سومین یادآوری

1.2K 234 40
                                    

سوز هوای بعد از غروب، کم‌کم داره در میاد.
پتو رو تا سینت بالا می‌کشم.
می‌کشم تا قلبت یخ نزنه.

دستمو لای موهات می‌کشم و به چشمای بسته خورشید نگاه می‌کنم.
شب پشت شیشه نشسته و مثل من، غرق تو شده.

ثانیه‌ها توی یه مسابقه از پیش تعیین نشده،
دنبال هم کردن و این،
کار رو برای منِ عاشق لحظه‌ها، سخت‌تر می‌کنه.
منِ عاشقِ هر لحظه با تو بودن.

تو زیادی خاکستری بودی و
منی که یه ذره غبار بودم رو
جذب خودت کردی و
من تا همیشه و همیشه توی وجودت محو شدم.

از همون موقعی که پا توی این قبرستون پر گُل گذاشتی و خاکش رو با بارونت گِل کردی.

بارونی بلندم تا زیر زانوهام میومد و منی که نا نداشتم،
با دولا شدن کمرم، لبه های پایینش روی زمین کشیده می‌شد و صحنه رقت انگیزی رو به نمایش می‌ذاشت.

سمتت میام و تو از زمین و گیاه‌های تازه جوونه زدنش، دل نمی‌کنی.
اونقدر نزدیکت میام که بخار بی قاعده و اساست رو لابه‌لای مه‌ی که دورمون کرده، تشخیص میدم.

صدای هیچی میومد.
دقیقا هیچی.
نه نفسهام، نه نفسهات.
نه صدای بارون، نه برگای زیر پا.
از هیچی لذت می‌برم و خوشحالم که خودِ درونمم یه لحظه خفه شده.

کنارت، روی نیمکت فلزی زنگ زده می‌شینم و تو هنوز سرت بالا نیومده.
نیومده و من تا لحظه‌ای که کشفت نکنم،
چشم تموم دنیا به منه.

"تو به اون دنیا اعتقاد داری؟!"

بهت گفته بودم قبلا عشق من؟!
بدترین جمله در بدترین مکان برای آشنا شدن با تویی که هر دنیایی از تو سرچشمه می‌گیره.
واقعا از این که جواب منی که شبیه کولی ها بودم
رو دادی،
ممنونم.

"آره"

نه من آدم حرف زدنم،
نه تو.

من اهل خیال و رویام
و تو،
زل می‌زنی تو چشمای واقعیت.

"واسه همین هر روز اینجایی؟!"
"آره"

یادمه که یه بار بهم گفتی،
درسته که دلیلم برای اومدن به اونجا همون بود،
ولی یک درصدم برای دیدن اون مرد مچاله شده توی بارونی کِرِمش می‌اومدی.

و من،
دنیای جدیدم،
توی یک درصد برای تو بودن،
تعریف شد.

[در کنار گوری می‌ایستیم و نگاه می‌کنیم که چگونه دنیا بدون وجود ما روندِ معمولی‌اش را دنبال می‌کند...!]



می‌دونم اینجا حرف نزنم بهتره،
ولی خواهشا ووت و کامنت بذارید.
خیلی مهمه واسم، خیلی❤

Immortal (L.S)Where stories live. Discover now