پانزدهمین یادآوری

571 156 43
                                    

تا قبل از وجود تو،
من یک انسان هیچ بودم.
خالی از هر حسی و پر از پوچی.
ولی بعد از وجودت،
من یه وحشت بی‌اندازه از زمان دارم.
یه ترس بی‌نهایت.
و الان،
تمام رگ و ریشه‌هام دارن با عقربه‌ها کشیده میشن و چیزی تا نابودی باقی نمونده.

و لعنت بهش،
زمان همون درده.
ثانیه‌ها خنجرن و دقیقه‌ها اسید و ساعت‌ها طناب دار.

زمان، هیچوقت قرار نیست دردی‌رو دوا کنه.
این مائیم که فقط به درد عادت می‌کنیم.

پس زیبای خفتم؛
حالا که ستاره‌های بخت ما، طلسم شدند و
ماه آسمونمون به غارت رفته،
بذار زمان قطره قطره زندگی رو از رگ‌هامون بیرون بکشه تا چشم‌هامون بالاخره رو به جاودانگیت باز بشن.
بگذار اونقدر زمان مرگ رو صدا بزنه تا وقتی که ما جفتشون رو فراموش کنیم.

لویی،
نمی‌دونم چند ساعت وقت داریم،
ولی دیگه صدای جر و بحث همسایه بالایی هارو نمی‌شنوم.
نسبت به سردی هوا دیگه بی‌حس شدم و اصلا به گوشم صدای چیکه کردن شیر آب خرابمون نمیاد.

پس بذار تا روحت بهت نزدیک بشم و لبهام،
تا قلبت بوسه بذارن.
ولی..
بیا بازم برات از گذشته بگم.
چون لعنتی،
من بعد تو از همه‌چیز می‌ترسم!

من به تو زل زدم و تو،
به دریای روبرومون.
من،
نگاهم رو تسلیم موج‌هات می‌کنم و
چشماته که دوخته شده به ته دریا.

تو جفت دستاتو گذاشتی پشتت و بهشون تکیه دادی.
پاهات رو دراز کردی و مهم نیست که زیرمون شنه،
این منم که سرم رو روی پاهات گذاشتم و خیره به تو، دراز کشیدم.

صدای موج‌ها توی حلقه‌ی گوشم می‌پیچه و
حالا انگشتات، لای حلقه‌ی موهای من.
به آرامش گره می‌خورم و با لمس‌هات، عشق‌بازی می‌کنم.

انعکاس دریا و چشم‌هات،
فقط حال من رو خراب تر می‌کنه.
طوفان عظیم‌تر میشه و من،
ناتوان تر.
تلفات سنگین‌تر میشه و من،
عاجز تر.
وحشت سهم‌گین‌تر میشه و من،
بی‌دفاع تر.

غروب از دست‌هات می‌چکه و آینه از چشم‌هات.
غروب رو از توی آینه نگاه می‌کنم و دریا،
هنوزم نگاهش به روبه‌روئه.
و من محتاج یک آینه.

فکر می‌کردم اینجاییم تا نگاهم کنی.
ولی یادم رفته بود تو شاهکار تضاد هایی.
تو دریا و کویری و
من،
فقط منم.

پس با خستگی وخیم روحی می‌بوسمت و تمام درد رو به تن می‌خرم.

[کا روی تخت نشست و به تیرک آن تکیه داد و گفت:
‏من خیلی خسته‌ام.
‏بورگل لبخندزنان گفت:
‏البته. اینجا همه خسته‌اند.]

Immortal (L.S)Where stories live. Discover now