من از این دنیا چی میخوام؟
دو تا صندلی چوبی.
یه آسمون بی ستاره و شبتابهای خاموش.
روبروت بشینم و تو،
بشی ماه و ستاره و شبتابم.
بشی اون نور سبکبالی که من رو از من رهایی داد.
که هریِ خالی و ساکت رو به این شاعر غمگین تبدیل کرد.لویی.
نمیخوام به طلوع نزدیک بشیم و از طرفی،
هیچ چیزی دست من نیست.
من فقط میتونم نگاه کنم و گاهی،
فقط بغض.
هیچ کاری نمیتونم بکنم و باز هم به بغلت پناه میبرم.
به تن تویی که یخ زدی و تن منی که قطبیتر از توام.
سرم رو لای موهات میکنم و نفس مثل همیشه کم میاد.
در برابر تو،
همهچیز کم میاد.بین این همه غریبه،
تو به آشنا میمونی.
آشنایی که صداش توی رگهام جریان داره و من هر روز به ملاقات آغوشش میرم.
غریبِ آشنام،
گرمی دست نوازشگر تو، مرهم زخمهای کهنه منه.
تپش چشمه خون تو رگ من،
تشنه همیشه با تو بودنه.تو همون رویایی که همیشه آرزوی دیدنش رو داشتم.
همون گرمیای که مدتها جای خالیش توی سینم حس میشد.
همون مهتابی که توی شبهام گمش کرده بودم.
همون دریایی که کویر چشمام عطشش رو داشت.
همون لوییای که هری،
نیازش رو داشت.لویی،
زندگی از من و تو فقط یک قاصدک ساخت.
اول، توی امنیت بودیم و دنیا هنوز برامون مبهم بود.
فکر میکردیم پوستهای که دورمون رو گرفته، داره از تمام زیباییهای دنیا دورمون میکنه.
نمیذاره چشمهامون، اونور رنگینکمونارو ببینه.
نمیذاره دستهامون، نور خورشید رو لمس کنه.
اونوقت بود که تقلا کردیم.
خودمونرو کوبیدیم به در و دیوار تا این قفس لعنتی پاره شه.
که این پوستهی سُربی و سنگین، بیوفته.
افتاد و من هنوزم توی شوکم.
از سر بریده شدن تمام آرزو هام مُردم و خشکیهای کویر، روی لبهام جا گرفت.
و میدونی چی انتظارمون رو میکشید؟!
تنهایی.تنهاییای که وقتی سرمون رو بیرون آوردیم با بیرحمی به بادمون داد.
به باد داد و دنیا، بیابونی بیش نبود.
آواره شدیم و بعد از اون،
من هنوزم توی تمام کوچهها و کویرها و آبشارها،
دنبال ردی از توئم.دریا،
حالا جذر کرده و سطحش پایین اومده.
پایین اومده و تمام قلبش معلومه.
پایین اومده و حالا،
اشعههای خورشید پیدا شدند.
طلوع نزدیک شده.[مشت میکوبم بر در
پنجه میسایم بر پنجرهها
من دچار خفقانم، خفقان
من به تنگ آمدهام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی! با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی میگردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفتهی چند!
چه کسی میآید با من فریاد کند]سلام.❤
ووتای پارتای آخر خیلی کم شده.
اتفاقی افتاده؟!
YOU ARE READING
Immortal (L.S)
Fanfiction[COMPELTED] چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره میرسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسیدهام به کهکشان، به بیکران، به "جاودان" داستانی درباره 'لری استایلینسون'