دوازدهمین یادآوری

574 167 74
                                    

امشب می‌خوام برات از زخما بگم.
همونایی که همش قایمشون می‌کنم.
همونایی که عفونین و دارن منو دق میدن.
همونایی که تو چنگ می‌ندازی توشون و لحظه بعد دولا میشی و می‌بوسیشون.

دریا،
واهمه این همه درد و دارو رو دارم.
واهمه دارم و با این حال،
بی‌حس زل می‌زنم به روبروم.
به هیچ و
هیچ ایده‌ای از این که دارم کجا سِیر می‌کنم ندارم.

تو نیستی چند روزه و منم چند سالی‌‌.
تو رو گم کردم و حالا خودم‌ هم حتی نمی‌تونم پیدا کنم.

کمی کج‌تر می‌شینم.
روی صندلی ناکجاآباد.
به تو فکر می‌کنم.
به زخم‌ها و دردها.

می‌دونی یه عمر منتظر یه منجی بودن یعنی چی؟
تمام امیدت رو بستن به اون؟
بشینی و با خودت بگی:
ببین، همه‌چیز قراره درست بشه.
فقط منتظرش باش.

و می‌دونی بعدش چی شد؟
تو اومدی!
اومدی همه‌چیز رو خرابتر کردی.
تمام رویاهای این دنیام رو سوزوندی و خاکسترشون رو بلعیدی.

پس آره!
تو نابودگرمی و
منم که با درد توی آغوشم می‌گیرمت.

بیا باهم زخم هارو بشماریم:

تنهایی‌هام.
بی‌تفاوتی‌هات.
غده‌ای به اسم قلبم.
سوزشی به اسم سیگار‌هات.
عاشقی‌های بی‌قاعده من.
نگاه‌های بی ثمر تو.

و من همه‌ی این هارو قایم می‌کنم.
پنهونشون می‌کنم و حواسم هست تا تو نبینیشون.
تا اونقدر توی تنهایی‌هام خونریزی کنن که بالاخره تموم شه نحسیشون.

تا جلوی تو هری باشم و تو،
برام لویی باشی.
چون من دریای آبی می‌خوام.
دل من خون هست.
بذار دریای تو آبی بمونه.

آموره،
فکر می‌کنی چند ساعت از نیمه شب گذشته؟
چون من زیادی حرف زدم.
خیلی حرف زدم و الان نمی‌تونی تصور کنی چقدر خستم.
چقدر آغوشت رو می‌خوام و چقدر از دریغ کردن های تو گذشته.

ولی الان تو خوابی و
من داخل خوابیم که تو؛ توش هستی.
دارم خواب خاطراتی‌رو می‌بینم که نقش اصلی داستان تویی.

تو،
صندوق تمام راز های منی و
تمام رازهای من،
سرچشمه‌ می‌گیرن از
تو.

آغاز و پایان هر داستان تویی.
که تویی علت وجود.
تو همون بادی هستی که کوه بهش تکیه کرد.
همون مردابی که ماهی‌ها آرزوی شنا کردن توش رو دارن.

همون مردی که مرد تنهای شب رو،
تنهاتر کرد.

پس بذار زخم‌ها پنهون بمونن.

[بر عکس همه ی آدمها که فکر میکنن
آدم عاشق میشه تا تنهاییاش رو پُر کنه،
من فکر میکنم آدما عاشق میشن تا تنهاییشونُ بزرگتر کنن!]

Immortal (L.S)Where stories live. Discover now