اهل فلسفه بافتن نیستم من تو باتلاقی که خودم ساخته بودم گیر کرده بودم و با هر حرکتم بیشتر سر میخوردم و پایین میرفتم.
این و وقتی بیشتر درک کردم که فرداش وقتی نمیخواستم بفهمه کسی که بهش پیام میده منم ...به طوری توسط دوستام یا تابلو بازی های خودم فهمید منم و این شروع بدبختیام بود و من خبر نداشتم که هرکاری که میکنم هر حرفی که میزنم و هر خاطره ای که میسازم ؛بعدا همه چیزش از جزئی ترین تا کلی ترینش مثل یه آب سرد روی مغز پختم ریخته میشه!!!
خاطره نساختن سخته نه؟!
اون خیلی مهربون بود و خب خوش اخلاق و این فقط فراموش کردنشو برام سخت تر میکرد.
بعد اینکه فهمید من کیم؛بهش پیام دادم و گفتم دیگه بهتره رودرو باهم حرف بزنین و اون گفت که با این موضوع مشکلی نداره...
YOU ARE READING
🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙
Teen Fiction...اون بی خبر از هرچیزی شروع کرده بود به بازی کردن با دل من و من هیچکاری نمیتونستم انجام بدم!!! مثل کسی که سرطان داشته باشه و با هرنفسش بیشتر بمیره؛ یا یه کسی که محکوم به طناب دار باشه درست قبل روزی که میخواد آزاد بشه!! اهل فلسفه بافتن نیستن من تو ب...