غرق شده بودم تو بغلش و قصد بیرون اومدن نداشتم؛ که صدای مزاحم های اطرافم اجازه ی غرق شدن بیشترو ندادن.
اون روز اگه میدونستم برای بار آخر که بغلش میکنم؛هیچوقت ولش نمیکردم و محکم تو بغلم نگهش میداشتم...
از اون روز ؛تنها آخرین خاطره ی بغلش؛ لبخندش و برق چشماش برام مونده و بس...
اگه میدونستم...اگه میدونستم یکم بیشتر بغلش میکردم و بیشتر دستاشو فشار میدادم...ولی نمیدونستم!!!
نمیدونستم طوفان بعد آرامشش طوری دلمو و مغزمو ویران میکنه که حتی ویرانه ترین ویرانه ها در مقابل وضعیتم کم میارن...
YOU ARE READING
🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙
Teen Fiction...اون بی خبر از هرچیزی شروع کرده بود به بازی کردن با دل من و من هیچکاری نمیتونستم انجام بدم!!! مثل کسی که سرطان داشته باشه و با هرنفسش بیشتر بمیره؛ یا یه کسی که محکوم به طناب دار باشه درست قبل روزی که میخواد آزاد بشه!! اهل فلسفه بافتن نیستن من تو ب...