میریم تو سالن و از دوستش بطری آبو میگیره و به من تعارف میکنه
+آب میخوری؟!
-نه... تو دلم(کاش میگرفتم تا اخرین قطرشو سر میکشیدم:) )
-خب دیگه به لیستم آب رو هم اضافه کنم(لیستی که هر چی در مورد اونه رو نوشتم و تو پیامامون بهش گفتم که براش لیست ساختم)
+آره من خیلی آب میخورم...
-خب من دیگه برم..
سرشو میاره جلو و باز من صداشو نمیشنوم...
صدای ضربان قلبم که رفته رفته داره بالا میره و من فقط دعا میکنم که نشنوه...
همینکه جملش تموم میشه دوباره ازش میپرسم که چی گفته..
و اون میخنده و میره تو کلاسش...
این اولین مکالمه ی رودروی ما بوده و من به این نتیجه رسیدم که عاشق لبخندش شدم...
خاطره ساختن بده خیلی بد ،بدتر از اونچیزی که فکر میکنی...
فکر کن همه ی اون روزای خوش قابلیت اینو دارن که تو یه ثانیه از زندگیت تبدیل بشن به بدترین روزات و تو هیچ اختیاری روشون نداری؛ داری؟!
من از هرچیزی که غیر قابل کنترلمه بدم میاد...
مثلا همینکه عاشق لبخنداش میشم بدون اینکه کنترلی رو این موضوع داشته باشم...
YOU ARE READING
🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙
Teen Fiction...اون بی خبر از هرچیزی شروع کرده بود به بازی کردن با دل من و من هیچکاری نمیتونستم انجام بدم!!! مثل کسی که سرطان داشته باشه و با هرنفسش بیشتر بمیره؛ یا یه کسی که محکوم به طناب دار باشه درست قبل روزی که میخواد آزاد بشه!! اهل فلسفه بافتن نیستن من تو ب...