part#20

341 50 17
                                    

رو یه صخره ی بلند وایساده بودم و با چشم باز و به قصد مردن قصد پریدن از صخره رو داشتم.
روزه بعدش بخاطر اینکه ثابت کنم من میتونم و جراتشو دارم..وسط سالن وایسادم و بغلش کردم...
((بغلش...یه چای داغ تازه ای که جا افتاده بود؛و از مزه مزه کردنش خسته نمیشدی.))
زمان متوقف شده بود هیچ صدایی رو نمی شنیدم!!به هیچ چیزی فکر نمیکردم...فقط موج آرامشی بود که در طول و عمق بدنم جریان پیدا کرده بود ولی خب بعد هر موج آرومی یه طوفانی وجود داره :)
طول نکشید که اون موج آرامش ازم جدا شد و حس خلا وجودم،تشدید شد و هیچ جوری پر نمیشد...
mamnon misham nazaretono bedonam plz nazar bedin:/ khaste shodam inhame goftam..
rasti be nesfe dastan residim yani 20 taye dige monde;)
ta alan chetori bode?!

🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙Where stories live. Discover now