به خونه که رسیدم انگار زخمام دهن باز کرده بودن و من فقط فهمیدم که باید ولو شم رو تختم!!
گوشیمو باز کردم به قصد پاک کردن عکساش...
بهم پیام داده بود... بازی بدی رو شروع کرده بود؛ خیلی بد...
مغزمو به بازی گرفته بود به طوری که از درک حرکاتش و رفتارش عاجز بودم.
پیامش بوی امید میداد ولی حرفایی که رودرو بهم گفته بود...
داشت بازیم میداد؛
داشت بازی میکرد؛
داشت با کسی بازی میکردکه اختیار مغزشو به دست گرفته بود؛
داشت با کسی بازی میکرد که میدونست توان کنار کشیدن از بازی رو نداره یا حتی اگه داشته باشه نمیخواد که کنار بکشه؛
داشت باخوب کسی بازی میکرد؛
خودش اینو میدونست دختر زرنگی بود اما...
منو نشناخته بود! درسته که مغزمو در اختیار کاملش گذاشته بودم؛درسته که بازیم میداد ولی نمیدونست که میدونم داره بازیم میده...نمیدونست که خودم اجازه داده بودم بازیم بده...
پیامش به این شکل بود که ناراحت شده که ناراحت شدم و نمیخواد که تموم کنه و اگه از کسی خوشش نیاد حتی نگاشم نمیکنه چه برسه حرف بزنه...
داشت خرم میکرد و نمیدونست من از وقتی پیامشو رو صفحه ی گوشیم دیدم خر شدم و نیاز به این همه فلسفه بافتن نبود.
YOU ARE READING
🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙
Teen Fiction...اون بی خبر از هرچیزی شروع کرده بود به بازی کردن با دل من و من هیچکاری نمیتونستم انجام بدم!!! مثل کسی که سرطان داشته باشه و با هرنفسش بیشتر بمیره؛ یا یه کسی که محکوم به طناب دار باشه درست قبل روزی که میخواد آزاد بشه!! اهل فلسفه بافتن نیستن من تو ب...