هفته ی من با فکر کردن به مکالممون و خندیدن و لبخندش گذشت.
بعد اون روز فقط سلام بود که بین ما ردو بدل میشد نه چیزه دیگه ای؛ البه اگه چت کردن باهاشو در نظر نگیرم!!!
یبار که داشتم بهش سلام میدادم کم مونده بود بخورم به یکی از بچه های تو سالن؛من به طرز فجیعی حواس پرت شده بودم و این دلیلش جز لبخنداش چیز دیگه ای نبود...
روز تعطیل بود و من دلم گرفته بود و داشتم بهش پیام میدادم
خیلی سخته تصمیم بگیری که پیام ندی و هر دفعش شکست بخوری و نتونی و دوباره...
درسته اصلا تازه اول همه چیز بود اما من حس میکردم اون از روی دلسوزی داره باهام حرف میزنه و من آدمی نبودم که خودمو به کسی تحمیل کنم.
YOU ARE READING
🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙
Teen Fiction...اون بی خبر از هرچیزی شروع کرده بود به بازی کردن با دل من و من هیچکاری نمیتونستم انجام بدم!!! مثل کسی که سرطان داشته باشه و با هرنفسش بیشتر بمیره؛ یا یه کسی که محکوم به طناب دار باشه درست قبل روزی که میخواد آزاد بشه!! اهل فلسفه بافتن نیستن من تو ب...