از ذوق و شوق اونروزام فقط اینطور تعریف کنم که انگار رو ابرا راه میرفتم و من نمیدونم واقعا چطور اون 2 روز لعنتی رو گذروندم تا ببینمش..
اولین بار نبود با یکی که دوسش داشتم قرار بود حرف بزنم ولی نمیدونم چرا استرس داشتم و مثل دیوونه ها با خودم تکرار میکردم که چطور حرف بزنم و ازش چی بپرسم و بهش چی بگم!!!
خلاصه مردمو زنده شدم تا اون روز لعنتی رسید.
صبحش بخاطر اینکه نتونستم از آینه دل بکنم از سرویس موندم((نه اینکه به خودم برسم نه...داشتم حرفایی که میخواستم بهش بگم و مرور میکردم))
و این بد بود چون مجبور شدم با تاکسی برم و دیر برسم.
نمیدونم با چه سرعتی خودمو رسوندم به سالن مدرسشون فقط میدونم که نفس نفس میزدم و هوایی برای پر کردن ریه هام پیدا نمیکردم.
5دقیقه مونده بود به زنگ و من تصمیم گرفتم با همون سرعتی که اومدم برگردم
-___-
YOU ARE READING
🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙
Teen Fiction...اون بی خبر از هرچیزی شروع کرده بود به بازی کردن با دل من و من هیچکاری نمیتونستم انجام بدم!!! مثل کسی که سرطان داشته باشه و با هرنفسش بیشتر بمیره؛ یا یه کسی که محکوم به طناب دار باشه درست قبل روزی که میخواد آزاد بشه!! اهل فلسفه بافتن نیستن من تو ب...