وقتی این حرفو زد؛حس کردم کل دیوارای سالن دارن روی سرم سنگینی میکنن
و من به شکل فجیعی حالت تهوع داشتم فقط تونستم بگم.
-خب کاری نداری؟!
+نه
-فعلا...
و زود و سریع اونجارو ترک کردم. دوستام پشت سرم میومدن و من مثل سگ پاچه میگرفتم و میخواستم دورمو خالی کنم...
نشستم تو حیاط و دستمو گذاشتم رو سرم... انگار که سرم قصد منفجر شدن داشته باشه!!!
نمیدونستم چیکار کنم؛ از یه طرف دوستام دورم جمع شده بودن و اعصاب خوردکن تر از این هیچی نبود!!!
بلند شدم و بلند داد زدم:دنبالم نیاین!!!
و شروع به راه رفتن کردم... ولی باز یکی از دوستام بدون توجه به حرفم پشت سرم میومد برگشتم سمتش و گفتم:مگه نگفتم دنبالم نیاین؟!
گفت:من تنهات نمیزارم
-خب
++چی گفت؟!
با یه صدای بلند داد زدم:هیچی میخواستی چی بگه؛که ما فقط میتونیم دوست باشیم و بس..
age dost dashtin dostatono tag konid...
YOU ARE READING
🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙
Teen Fiction...اون بی خبر از هرچیزی شروع کرده بود به بازی کردن با دل من و من هیچکاری نمیتونستم انجام بدم!!! مثل کسی که سرطان داشته باشه و با هرنفسش بیشتر بمیره؛ یا یه کسی که محکوم به طناب دار باشه درست قبل روزی که میخواد آزاد بشه!! اهل فلسفه بافتن نیستن من تو ب...