part#16

360 64 14
                                    

وقتی این حرفو زد؛حس کردم کل دیوارای سالن دارن روی سرم سنگینی میکنن
و من به شکل فجیعی حالت تهوع داشتم فقط تونستم بگم.
-خب کاری نداری؟!
+نه
-فعلا...
و زود و سریع اونجارو ترک کردم. دوستام پشت سرم میومدن و من مثل سگ پاچه میگرفتم و میخواستم دورمو خالی کنم...
نشستم تو حیاط و دستمو گذاشتم رو سرم... انگار که سرم قصد منفجر شدن داشته باشه!!!
نمیدونستم چیکار کنم؛ از یه طرف دوستام دورم جمع شده بودن و اعصاب خوردکن تر از این هیچی نبود!!!
بلند شدم و بلند داد زدم:دنبالم نیاین!!!
و شروع به راه رفتن کردم... ولی باز یکی از دوستام بدون توجه به حرفم پشت سرم میومد برگشتم سمتش و گفتم:مگه نگفتم دنبالم نیاین؟!
گفت:من تنهات نمیزارم
-خب
++چی گفت؟!
با یه صدای بلند داد زدم:هیچی میخواستی چی بگه؛که ما فقط میتونیم دوست باشیم و بس..
age dost dashtin dostatono tag konid...

🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙Where stories live. Discover now