2 ماه و 7 روز بعد...
97/2/7
الان که دارم اینارو مینویسم یه چیزی بین قفسه ی سینم سنگینی میکنه و حالم... بگذریم.
وقتی تصمیم به نوشتن کردم که باهم خوب بودیم...
من بهت گفتم وقتی میبینمت حرفام یادم میره و تو گفتی بنویسم روی کاغذ...
درست از اون موقع بود که شروع کردم به نوشتن داستانم...
میخواستم بعدا برات بخونمش ولی...
اتفاقا همیشه طوری که فکر میکنیم پیش نمیرن...
YOU ARE READING
🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙
Teen Fiction...اون بی خبر از هرچیزی شروع کرده بود به بازی کردن با دل من و من هیچکاری نمیتونستم انجام بدم!!! مثل کسی که سرطان داشته باشه و با هرنفسش بیشتر بمیره؛ یا یه کسی که محکوم به طناب دار باشه درست قبل روزی که میخواد آزاد بشه!! اهل فلسفه بافتن نیستن من تو ب...