تصمیم گرفتم ازش بپرسم و اگه اینطوریه بهتره که کلا...
حتی فکر کردن بهش سخت بود چه به اینکه اتفاق بیوفته و من حتی با فکر کردن بهش استرس گرفته بودم و تصمیم گرفته بودم بهش پیامی ندم هرچند که نتونستم...
بهش پیام داده بودم بعد 1 روز بی خبری...
1روزی که برای من هر لحظش یه قرن گذشته بود...
وقتی باهاش حرف زدم تمام اون فکرای بدی که داشتم از بین رفت و من باز امیدوار شدم... امیدوار به یک خیال واهی... توهمی که خودم ساخته بودمش..
ما آدما جنبه ی بدی که داریم اینه که میتونیم با خیالاتمون زندگی کنیم؛ خیالاتی که خودمون میسازیم؛خیالاتی که فقط خودمون میتونیم بسازیم...
و من داشتم با خیال داشتنش در عین نداشتنش بدون هیچ واهمه ای زندگیمو میکردم که...
YOU ARE READING
🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙
Teen Fiction...اون بی خبر از هرچیزی شروع کرده بود به بازی کردن با دل من و من هیچکاری نمیتونستم انجام بدم!!! مثل کسی که سرطان داشته باشه و با هرنفسش بیشتر بمیره؛ یا یه کسی که محکوم به طناب دار باشه درست قبل روزی که میخواد آزاد بشه!! اهل فلسفه بافتن نیستن من تو ب...