همینطور که داریم کنار هم قدم میزنیم یهو میاد جلوم و زل میزنه به چشام و من همه چیزو فراموش میکنم و نمیشنوم چی میگه...
وقتی جملش تموم میشه به خودم میام و میگم:هان چی گفتی؟!
+گفتم حرف بزن(میخنده)
و میاد کنارم و باز شروع به قدم زدن میکنیم
(من حاضرم تموم خیابونارو باهاش قدم بزنم)
-من واقعا کلی سئوال داشتم اما الان مغزم خالیه خالی
+اه چرا؟!(eh)
-نمیدونم شاید من آنرمالم!!!( وقتی میبینمت همه چیزو فراموش میکنم)
+نه خب عادیه دفعه اوله حرف میزنیم(میخنده)
زیر چشمی بهش نگاه میکنم و میخندم.
YOU ARE READING
🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙
Teen Fiction...اون بی خبر از هرچیزی شروع کرده بود به بازی کردن با دل من و من هیچکاری نمیتونستم انجام بدم!!! مثل کسی که سرطان داشته باشه و با هرنفسش بیشتر بمیره؛ یا یه کسی که محکوم به طناب دار باشه درست قبل روزی که میخواد آزاد بشه!! اهل فلسفه بافتن نیستن من تو ب...