part#26

317 53 12
                                    

زنگ سوم پیدام کرد و جلو روم وایساد و گفت که چقدر خوشحالش کردم!!!
گفتم که همین که بخنده برام کافیه.. نمیدونم چرا وقتی به چشمای میشی رنگش که برق میزد خیره شدم با خودم تصمیم گرفتم که بغلش کنم!!!
قاعدتا اون باید بغلم میکرد ولی تو اون لحظه کی اهمیت میداد؟!
بغلش کردم و دستاش که تو دستم گرفته بودمو فشار دادم...
قد کوچیکش و دستای نرمش ؛ریزه میزه بودنو بغلی بودنش همشون باعث میشد که فکرای بدمو از مغزم خالی کنم.
بغلش دنیای دیگه ای بود که غرق شدن توش عمدتا یکی از عادی ترین مسئله های زندگی در اون دنیا بود.
:/

🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙Where stories live. Discover now