زنگ سوم پیدام کرد و جلو روم وایساد و گفت که چقدر خوشحالش کردم!!!
گفتم که همین که بخنده برام کافیه.. نمیدونم چرا وقتی به چشمای میشی رنگش که برق میزد خیره شدم با خودم تصمیم گرفتم که بغلش کنم!!!
قاعدتا اون باید بغلم میکرد ولی تو اون لحظه کی اهمیت میداد؟!
بغلش کردم و دستاش که تو دستم گرفته بودمو فشار دادم...
قد کوچیکش و دستای نرمش ؛ریزه میزه بودنو بغلی بودنش همشون باعث میشد که فکرای بدمو از مغزم خالی کنم.
بغلش دنیای دیگه ای بود که غرق شدن توش عمدتا یکی از عادی ترین مسئله های زندگی در اون دنیا بود.
:/
YOU ARE READING
🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙
Teen Fiction...اون بی خبر از هرچیزی شروع کرده بود به بازی کردن با دل من و من هیچکاری نمیتونستم انجام بدم!!! مثل کسی که سرطان داشته باشه و با هرنفسش بیشتر بمیره؛ یا یه کسی که محکوم به طناب دار باشه درست قبل روزی که میخواد آزاد بشه!! اهل فلسفه بافتن نیستن من تو ب...