part#17

366 55 5
                                    

++مگه خودت اینو نمیدونستی؟!
حرفش منطقی بود و حقیقت ؛مثل آب سردی بود که رو دستم ریخته شد..
حرفش درست مثل یه تیر نشونه رفت به قلبم و توان حرف زدن رو از من گرفت...
فقط تونستم ظاهرمو حفظ کنم و بگم:درست میگی ولی خب شاید فقط امیدوار بودم !!!بیخال بریم کلاس :)
میتونستم داد بزنم بگم لعنتی باید میزدی تو صورتم؟! از من چه انتظاری داری؟که بیخیال بشم؟! نفس کم نیارم؟!
چون که انتظارشو داشتم همچین چیزی اتفاق بیوفته؟!منطقیه؟!
ولی فقط گفتم بیخیال...
اون روز مسخره ترین روز عمرم بود...
نه حواسم به کلاس بود نه حواسم به فکرای پریشونی که داشتم...نتیجش شده بود یه سردرد مزخرف و یه قیافه ی داغون با اخمای رو صورتم...
هیچ حرفی نمیزدم اگه بخوام راستشو بگم یه کلمه از حرفای دوستامو نمی شنیدم و فقط جوابم آره و خب بود و اونا هم زیاد توجهی به گوش ندادنم نمیکردن.
اون روز لعنتی به هر روشی بود گذشتو راهی خونه شدم؛تو راه دیدمش ولی تظاهر کردم که ندیدمش...

🌈آبی به رنگ دوست داشتن🌈💙Where stories live. Discover now