قبل از هر چیزی قراره چند روز از دید مدیسون باشه پس میزارم تو خماری این بمونید که چه بلایی سر هری اومده 😎
(د.ا.ن مدیسون)
واتسون: مدیسوووون زود بیا اینجا
صدای دادشو از تو دفتر شنیدم
نفس عمیقی کشیدم و جارو رو روی زمین گذاشتم
رفتم پشت در اتاقش و ضربه آرومی به درش زدم
واتسون: بیا تو
آروم درو باز کردم و سرمو انداختم پایین
-: خانم کاری با من داشتید
واتسون: آره امروز باید بیای خونه من
-: اما خانم چرا بقیه رو نمیخواید
خندید اونم خیلی بلند سرمو پایین تر نگه داشتم تا با چهرش رو به رو نشم
واتسون: یادت نره تو تنها کسی هستی که هویت نداره پس اگه بجا بقیه تو رو ببرم خونم زندانی نخواهم شد
-:خانم چرا برای من شناسنامه نمیگیرید
پوزخند زد
واتسون: دیگه دیره بچه جون تو الان 17 سالته
-:خب در هر صورت وقتی 18 سالم شد که میتونم ازتون شکایت کنم
بالاخره تو چشماش نگاه کردم . بعد شنیدن حرف من سریع اخم کرد .
واتسون: ببین موش کوچولو نمیخوام نا امیدت کنم ولی تو وقتی 18 سالتم شد قرار نیست جایی بری تو تا آخر عمرت اینجا میمونی
-:ولی اینکارتون غیرقانونیه
دوباره خندید
واتسون: دختر جون وجود خود تو هم غیر قانونیه
خندید و در آخر اشک گوشه چشمشو پاک کرد . سریع اخم کرد
واتسون: راس ساعت 5 خونه من باش وگرنه خوب میدونی چه اتفاقی میوفته
از اتاق خارج شدم و رفتم تو اتاقم البته اتاق خود خودم که نه ولی خب ...
وارد دستشویی اتاق شدم و به خودم نگاه کردم . موهام خیلی نامرتب کوتاه شده بود البته که به لطف هم اتاقیه عزیزمه . میدونید من زیبایی خاصی ندارم . یعنی لبام قلوه ای و جذاب نیست موهام نرم و خوشحالت نیست و روی صورت کوچیکم کک مک هستش ولی در کل حتی اگه بقیه ازم متنفر باشن ولی بازم من ته قلبم خودمو دوست دارم(این مدیسونه به نظر خودم خیلی جیگره☝)
موهامو آروم شونه کردم و یه رژ لب صورتی مات زدم .
آروم در دستشویی رو باز کردم ، سرمو انداختم پایین و سمت تختم رفتم .
اصولا خانم واتسون دوست داره من یه پیراهن سرتاسر سفید بپوشم تا متوجه بشه که من پاکم اما من اصلا از رنگ سفید و مشکی خوشم نمیاد من دلم میخواد یه لباس صورتی بپوشم و یه پاپیون گنده رو سرم بزنم . میدونم خیلی لوسه اما من دوست دارم اینجوری باشم .
راستی گمونم خیلی خوب خودمو معرفی نکردم پس بیاین از اول شروع کنیم . اسم من مدیسونه فامیلیمو نمیدونم چون خب خانم واتسون میگه که خانوادم نخواستن فامیلیه خودشونو رو من بزارن و پس... من هویت ندارم . مطمئنا خیلیاتون میگید مگه میشه ؟مگه اینجا کشور بی قانونیه ؟ خب باید بهتون بگم از نظر قانون من وجود خارجی ندارم . چون هیچ جا اسم من ثبت نشده من نه شناسنامه دارم نه هیچ چیزی . یک کلام هیچ چیز! اگه به یه مشکل بر بخورید سریع میرید در آغوش پدرتون و با مادرتون حرف میزنید . اگه با خونوادتون مشکلی دارید میرید پیش تنها عشق زندگیتون و اگه اون عشق بهتون خیانت کرد میرید پیش دوست صمیمی که من ندارم . من اگه مشکلی باشه باید تو خودم بریزم . باید بدون اشک گریه کنم ، باید بدون صدا تو تاریکی محض زجه بزنم . در کل، همیشه دوست داشتم یه زندگی شیرین داشته باشم یه خونه معمولی که گرمای عشق توش موج میزد ، دوست داشتم یه دوست خیلی خوب داشته باشم تا موقع ناراحتی سرمو رو شونش بزارم و اگه تک تک اینارو دارید شکرگزار زندگی باشید که انقد خوب باهاتون رفتار کرده .
نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاه کردم
-:لعنتیی
ساعت 4:40 رو نشون میداد و خدا من هنوز کارامو نکردم . سریع لباسامو پوشیدم و یه تل سفید رو سرم گذاشتم
دوباره به ساعت نگاه کردم گندش بزنن ساعت چهار و چهل و هشت دقیقست
کفشای سفیدمو پوشیدم و شروع کردم به دوییدن . تقریبا تا خونه خانم واتسون یک نفس دوییده بودم ولی خدا رو شکر وقتی به خونشون رسیدم ساعت 4:59 بود
آروم در زدم و یه دختر کوچولو اومد جلو اما این دختر هیچ چیش شبیه دختر نبود
دختر: چی میخوای ؟ تو کی هستی؟
خیلی خشک پرسید واو اون کاملا به مامانش رفته
یه نگاه به لباسام کرد ، نیشخند زد و با همون صدای خش دار بچگونش شروع کرد به حرف زدن
دختر: آها تو همون خدمتکاره هستی که قراره از من نگه داری کنه
ابرومو بالا انداختم
-:اممممم... باید اینکارو کنم؟
دختر: امروز آخرین روزیه که زنده میمونی
نیشخند زد و با اینکه من نباید میترسیدم ولی عین سگ از تهدید این دختر کوچولو ترسیدم...
■■■■■■
گفتم یه دونه پارت آرامش بخش خیلی بد نباشه .
در کل ووت و کامنت فراموش نشه
دوستون دارم
Daiana
YOU ARE READING
past tomarrow{+18}
Fanfictionفردای من گذشته زندگیمه که همیشه با سکس و شامپاین به پایان میرسه . بعد از تو معنی عشق همراهت چندین متر داخل خاک دفن شد و من... من شدم تیلور هیل سو استفاده گر ترین هرزه، توی این دنیای خاکی ...