همونطور که چانیول حدس زده بود مامانم تا دو روز اینده تمام تلاشش رو کرد تا حس خوبی رو که بعد مدت ها داشتم میچشیدم بهم زهر کنه. قسمت جالب قضیه هم این بود که حرفاش چیز جدیدی نداشتن و فقط تکرار چیزایی بود که از بچگی داشتم میشنیدم.
اینکه اون بهتر میدونه...اینکه اون صلاحم رو میخواد...اینکه نباید سرم رو به چیزایی که به درد اینده نمیخوره گرم کنم...اما من هیچوقت منطق پشت این مدل حرف ها رو درک نکرده بودم در نتیجه دیگه کاملا تاثیرشون رو از دست داده بودن!
منظورم اینه که درسته اینده ام اهمیت داشت و باید حواسم رو جمع میکردم و زندگی رو جدی میگرفتم اما به نظرم جدی گرفتن زندگی در این حد حماقت محض بود! "اخه واسه چی جدی بگیرمش وقتی هیچکس زنده ازش خارج نمیشه؟" یادمه وقتی این جمله رو برای بار اول شنیدم تا یه هفته تمام توی ذهنم بالا و پایین میشد و باعث میشد حس کنم همه قدم هایی که تا حالا برداشتم بیش از حد احمقانه بودن! مهم نبود من دکتر بشم یا مهندس، پول پارو کنم یا یه خونه فسقلی داشته باشم من اول اخر قرار بود بمیرم...
پس نمیفهمیدم چرا باید با ارزش ترین چیزی رو که داشتم که اونم خود "زندگی" بود صرف چیزایی کنم که دوست ندارم؟ نمیخواستم وقتی دارم میمیرم حسرت اون کارایی که میتونستم و نکردم روی دلم باشه...در نتیجه با تمام احترامی که برای مادرم و نظرات به اصطلاح هوشمندانه اش قائل بودم تصمیم گرفتم مدل چانیول جلو برم و همشون رو به "فلانم!" دایورت کنم!
بهرحال مامانم اگه زندگی کردن بلد بود الان یه زن خانه دار میانسال نبود که شوهرش دیگه حاضر نیست باهاش توی یه تخت بخوابه و تمام دغدغه اش این باشه که موهای دخترش روی شونه هاش نریزه چون اگه بریزه همسایه ها ممکنه فکر کنن خانواده بیون کلاس اجتماعی ندارن و یه مشت جلبکن که زیر سنگ بزرگ شدن و از نرم های اجتماع بیخبرن!
البته پدرم هم همچین ادم درستی نبود! مادرم تو قوانین اجتماعی گم شده بود و پدرم توی تعداد صفرای حساب بانکیش و من از هر سمتی به قضیه نگاه میکردم نمیخواستم شبیه هیچکدومشون بشم!
و همه این ازادی ای که مغزم داشت مزه میکرد به خاطر یه احمق با قد بلند و خالکوبی های سکسی بود! چانیول دانشگاه نمیرفت اما منطق زندگی رو خیلی بهتر از تحصیل کرده هایی که میشناختم درک کرده بود! پول زیادی نداشت اما از همه خرپول هایی که میشناختم خوش حالتر و بیخیال تر بود و لبخنداش هم واقعی تر بودن! شاید اگه از بیرون به قضیه نگاه میکردی چانیول یه الگوی بد بود که داشت من رو از راه راست به در میکرد اما واقعیت این بود که برای اولین بار تو زندگیم حس میکردم راهی که دارم میره درسته! راه غلط داشت بهم حس درست بودن میداد و واسه من که همیشه گیج میزدم این حس بیش از حد خوشایند بود...
حتی برای اولین بار اینده هم برام جالب شده بود! داشتم به این فکر میکردم که واقعا دوست دارم با زندگیم چیکار کنم؟؟!! چیزی که هیچوقت بهش فکر نکرده بودم و همیشه عین یه لقمه از پیش اماده شده توسط والدینم به دستم داده شده بود! قصد نداشتم دست از درس خوندن بردارم یا یهو دست به کارای غیر ممکن بزنم اما تصمیم داشتم کنترل یه سری چیزها رو بگیرم دست خودم و نذارم بقیه دوباره من رو به روزی بندازن که حس کنم مردن اپشن بهتریه!
YOU ARE READING
📝Before I Kill Myself📝
Humorبکهیون میخواد خودش رو بکشه... به همین سادگی... اشتباه فکر نکنید اون افسردگی نداره... مشکل مالی هم نداره و شکست عشقی هم نخورده... در واقع زندگی اون از دید یه تماشاگر بی عیب و نقصه... اما گاهی وقت ها چیزای بی عیب و نقص هم ازاردهنده میشن نه؟ اون تصمیم...