👻 قسمت هجده 👻

6K 1K 220
                                    

-اوپا...

-هووم؟

همینطور که داشتم دکمه دامن بامزه بورام رو میبستم زیر لب جواب دادم.

-بستنی هم هست؟

از این سوال تکراری که بورام تو ساعت گذشته بالای بیست بار پرسیده بود چشمام رو چرخوندم.

-اره هست...انقدر برات میخرم تا بترکی!

نیشش دوباره باز شد. ظاهرا دوست داشت هی بپرسه و از فکرش ذوق کنه.

-اوپا خوشگله هم هست دیگه؟

با یه اخم کمرنگ نگاهش کردم.

-امیدوارم منظورت من باشم...

-نه تو کوتوله ای...اون اوپا بلنده!

برای یه لحظه این حس بهم دست داد که یه چانیول تو بک گراند ظاهر شد و حالا داره روی زمین غلت میزنه و به ریشم میخنده.

-اره خبرش هست...

با حرص گفتم و بعد کوله پشتی هلو کیتی بورام رو دست گرفتم و کوله خودم رو هم برداشتم. بورام داشت با کش سرش ور میرفت. اهی کشیدم.

-رفتیم بیرون برات بازش میکنم باشه؟ تو که نمیخوای بهانه دست مامان بدی که نذاره باهام بیای نه؟

دستش به سرعت پایین اومد و تند تند سرش رو به نشونه نه تکون داد.

خم شدم و لپ برجسته اش رو بوسه ای زدم.

-افرین دختر خوب...بیرونم رفتیم زیاد اویزون اون اوپا قد بلنده نشو باشه؟

اخمی کرد و سرش رو بالا اورد تا نگاهم کنه.

-چرا نشم؟ میخوام دوست دخترش شم...

-تو غلط...

خودم رو متوقف کردم و هوفی کشیدم. باورم نمیشد کم مونده بود سر چانیول با خواهرم یه دعوای گربه ای راه بندازم!

-نمیشه دوست دخترش شی! اون خودش کسی رو داره!

-دوست دختر داره؟

بورام با ابروهای بالا رفته پرسید و من چند لحظه پوکر بهش خیره شدم.

-نه!

-زن داره؟

اه خدای من همین الان یه صاعقه بر من نازل کن!

-نه!!!

با حرص جواب دادم و دستش رو گرفتم و کشیدمش سمت در.

-خب پس من مشکلی نمیبینم!

چشم هام قد تیله شدن و چرخیدم به سمت خواهر کوچولوی فسقلیم که الان داشتم به این باور میرسیدم یه شیطان تسخیرش کرده.

-اون من رو داره!

ناخواسته داد زدم و بورام حالت متعجبی به خودش داد.

-اما تو که نمیتونی عروس شی! اون عروس میخواد!

دلم میخواست همین لحظه با سر برم تو دیوار .

📝Before I Kill Myself📝Donde viven las historias. Descúbrelo ahora