نور خورشید از پنجره به چشمام میخورد
بعد از باز کردن چشمام متوجه ی جای خالیش شدم..
دوباره صبح زود رفته بود!.. راستش یکم دلگیر کنندست چون عادت کردن به این رفتارهایی که جدیدا پیدا کرده اونقدرا هم آسون نیست..!
نمیدونم این روزا مشکلش چیه؟!! این که شبا دیر میاد خونه و صبح زود هم از پیشم میره!!
میترسم که بهم خیانت کنه،..حتی اسمش هم حالم رو بد میکنه!
اصلا چرا اول صبحی دارم با خودم حرف میزنم؟!!
بیخیال فکرای اضافی شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم.
بعد مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم و یه چیزایی درست کردم که بخورم..
خیلی گرسنه بودم و همینطور یه مدت میشه که عادت غذایی مختلفی پیدا کردم!.
دیگه کم کم داشتم میرفتم آماده بشم که برم دانشگاه اما یادم افتاد امروز تعطیله!
پس چرا جونگ کوک امروز هم رفته بیرون؟!
گوشیم رو برداشتم و شمارش رو گرفتم و منتظر شدم که جواب بده..
دیگه داشتم ناامید میشدم که جواب داد..!
اما وقتی صدای دختری توی گوشی پیچید، برای چند لحظه تمام کلمات از یادم رفت!!
همون لحظه صدای جونگ کوک رو شنیدم که به دختره میگفت چرا گوشیش رو جواب داده!.. با صدایی که سعی داشت خونسرد نگه داره داشت با من صحبت میکرد ولی هیچی از حرفاش نمیفهمیدم..تنها شنیدن لحن صداش کافی بود که بفهمم چه خبره!!
بلافاصله تماس رو قطع کردم.. باورم نمیشه این اتفاق افتاد!!
بدنم سست شد، تمام خاطرات مثل یک فیلم برام زنده شدن... خاطراتی که برام مقدس بودند!
روزی که تصادفی با جونگ کوک آشنا شدم. حداقل من فکر میکردم تصادفی بود و اون یواشکی شمارم رو از گوشی خودم به بهونه ی اینکه شارژ گوشیش تموم شده و میخواد به یه نفر زنگ بزنه برداشت!!
من اونموقع نمیدونستم که خوانندس چون زیاد اهل این چیزا نبودم و اگه بخوام خودم رو در اون زمان توصیف کنم؛ یه خرخون که به هیچی غیر از درس اهمیت نمیده!!
ولی همه چی با اومدن جونگ کوک به زندگیم تغییر کرد..! جونگ کوک،طوفان و هیجان زندگی من شد!
با صدای زنگ در خونه از افکارم بیرون اومدم و رفتم که در رو باز کنم.
خودش بود همون کسی که زندگی یکنواختم رو تغییر داد و زیبا کرد.. همون فرد که در یک لحظه تمام این زندگی رو خراب کرد!!
حتی نمیدونستم چی باید بگم!!
خواستم سریع در رو ببندم که مانع شد و اومد داخل خونه.
راستش نمیخواستم الکی قضاوت کنم؛ شاید هم یک بهونه میخواستم برای گول خوردن!
ولی همچین آدمی هم نیستم.. برای همین منتظر شدم که حرف بزنه.
قبل از اینکه شروع کنه به حرف زدن بهش گفتم حقیقت رو کامل بهم بگه!
البته خودش هم میدونه که از دروغ شدیدا متنفرم.
-لا..لارا..من..!میدونم کارم اشتباه بوده ولی باور کن نمیخواستم اینطوری بشه! اصلا فکرش هم نمیکردم که تا این حد پیش بره!!
من میدونم مقصرم ولی میتونم همه چی رو دوباره درست کنم..
با کشیده ای که به صورتش زدم حرفش قطع شد.
اون لحظه فقط یه چیزی رو میدونستم!
این که نمیخوام یک ثانیه ی دیگه توی این خونه ی لعنتی باشم..!
سریع رفتم توی اتاق و شروع کردم به جمع کردن وسایلم...و بارها اشک های مزاحمی که جلوی دیدم رو ميگرفتند کنار زدم!
صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم که خبر از حضورش میداد
-داری چیکار میکنی؟
+فکر نمیکنم فهمیدنش اونقدرا هم سخت باشه!
-چرا فکر کردی اجازه میدم بری؟!!!
+چرا فکر کردی دارم ازت اجازه میگیرم؟!!
و بعد تمام وسایلی که جمع کرده بودم رو بهم ریخت
+زده به سرت؟! آ ببخشید یادم نبود! تو خیلی وقته که زده به سرت!!
به سرعت کیفم رو برداشتم
داشتم از اتاق میرفتم بیرون که یکدفعه دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد.. از پشت بغلم کرد و با صدایی که بغض داشت کنار گوشم زمزمه کرد:
-ترکم نکن
نفس عمیقی کشیدم
+نباید این کارو میکردی ..
-هر کاری بگی میکنم تا منو ببخشی
+ولی دیر شده! خیلی وقته که باهام سرد شدی.. پس رابطه ای که شروع کردی هم زمان زیادی ازش میگذره!
با همون صدایی که مملو از بغض بود گفت
-میتونم همه چی رو عوض کنم بهم فرصت بده
داشتم سعی میکردم این اشکای لعنتی رو کنترل کنم
+متأسفم به خاطر اینکه برات کافی نبودم.. از اولش هم همه چی اشتباه بود
-اینطوری نگو!!
+هر کاری بگم انجام میدی؟!
انگار که امیدی پیدا کرده باشه با ذوق قبول کرد
-هر کاری که بخوای!
+نمیخوام دوباره ببینمت!! حتی اگر روزی هم به طور تصادفی همدیگه رو دیدیم تظاهر کن که منو نمیشناسی!..درسته که خواننده ای و همه جا از تو عکس و خبر هست ولی دیگه پیگیر هیچکدوم نخواهم بود! میخوام همه ی خاطراتت رو از زندگیم پاک کنم ..
بی توجه به جونگ کوک که بغضش شکسته شد و تبدیل به اشک شد اونجا رو ترک کردم! به سمت آینده ای که ازش بی خبر بودم!!..
YOU ARE READING
My Life FF
FanfictionMy Life : زندگی من ژانر : عاشقانه - درام - انگست - اسمات با تمام زوری که داشتم کنارش زدم +تمومش کن... تمووومش کن... بدنم میلرزید و صدام هم به لرزه افتاده بود +معشوقه،واقعا من معشوقهی توام؟؟ خودت هم میتونی همچین چیزایی رو باور کنی...